tag:blogger.com,1999:blog-48272509937704168632024-03-22T06:26:41.954+03:30شکلات ما عليرضاmamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.comBlogger45125tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-26351306676202966552012-03-08T09:44:00.000+03:302012-03-08T09:44:07.456+03:30دوباره ما برگشتیماصلا چرا باید به فیلترینگ اهمیت داد ؟<br />
وقتی تمام سایتها فیلتره و بدون فیل افکن نمی تونی به هیچ جا سر بزنی<br />
من اینجا میمونم و دیگه هیچ جا نمیرم.<br />
پس سلامی دوبارهmamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-65934798221508451192011-01-22T01:46:00.001+03:302011-01-22T18:12:59.162+03:30یک روز کامل با عزیزتر از جونممدتی بود که حسابی درگیر بودم و هنوزم هستم,به نظر خودم اونطور که باید به گل پسرم نرسیدم و از خودم حسابی شاکی بودم و گفتم بیشتر از اینها باید بهش برسم.<br />
فکر میکنم قبلا ها مامان بهتری بودم اما هنوز بزرگترین آرزوم مامان خوبی بودن در کنار بقیه آرزوهام.<br />
باید اعتراف کنم گرچه این حق رو نداشتم که کارها و حس های دیگه ام رو ارجحیت بدم به مادریم اما چند روزی این کار رو کردم.راستش بزرگترین دلیل که بهونه ای بیش نیست ,مسئله اثاث کشی خونه امون بود گرچه یک طبقه جا به جا شدیم اما یک اثاث کشی بزرگ و واقعی بود.یه مدتی طول کشید تا به شرایط جدید عادت کنم,همین مسئله ازارم میداد و نمی تونستم روی کارهام تمرکز کنم.اینجا علاوه بر بزرگتر بودن و سه خواب بودنش ,سردتر و تاریکتر است.که این دو تا خیلی روی من اثر میذارن.من دوست دارم صبح که بیدار میشم,نور خورشید توی اتاقم بهم این اجازه رو نده که باز بخوابم(چون از بیدار شدن با ساعت و آلارم متنفرم)و به خاطر سردی خونه هم مجبور بودیم توی پذیرایی که بخاری هست بخوابیم و انجا هم تاریک ,هر روز مسئله ی "یه کم دیگه .یه کم دیگه"پیش میامد.<br />
<br />
اما امروز یک روز فوق العاده بود.روزی کاملا در خدمت پسری بودم برای جبران چند دقیقه از روزهای گذشته.صبح که بیدار شدم سریع یه سرچی کردیم توی نت برای بهترین زمان از شیر گرفتن کودک (که ما همچنانیم)وبعد از گذشتن از این مرحله باید به فکر جدا کردن جای خوابش باشم تا بعد تر هم بپردازیم به مسئله پوشک تا پسرم حسابی برای خودش مستقل بشه.<br />
خلاصه با گرفتن چندتا نکته ی خوب کلی هم انرژی گرفته و صبحمون رو شروع کردیم.پسری هم نق نق کنان اعلام بیداری کرد و با چشمانی کاملا بسته درخواست"ماکول"داد که از ترکیب"پنگول +مووو"بدست میاد.من هم با انچنان سرعتی که میتوانستم "ل( با فتحه)لو"معادل لپ ناپ رو جمع کردم که نبینتش.چون همونطور که میدونین لپ تاپ تنها کاربردش تماشای ماکوله و هیچ کاربرد دیگه ای نداره.<br />
با هم یک ساعتی مشغول خوردن صبحانه شدیم و البته با تماشای مسخره ترین برنامه ی کودک از کانال دو سیمای انقلاب اسلامی و بهد از اون برای پیاده روی رفتیم و به مهدکودکی که سرخیابا تمون بود سری زدیم.هر بار که از درش رد میشیم به پسری گفتم که مهد کودکه و از نقاشی هاش میشناستش و بهش میگه ماکوما و اما امروز که بچه ها هم توی حیاط بودن با مربی شون علیرضا حسابی کیف کرد,کمی با مربی صحبت کردم و نحوه ی کارشون رو پرسیدم ,علیرضا هم واسه خودش راحت قاطی بچه ها بود و نگاهی هم به من نمیکرد.بعد از کمی که اعتمادم جلب شد رفتم با مدیر مهد صحبت کنم که گفتند سر ماه می تونین بیارینش (راتش من کاملا الکی رفتم انجا و هیچ قصد ندارم از حالا مهد بذارمش اما این برخوردش رو که دیدم و البته برخورد تعجب اور حمید هم که میگه خوبه از حالا بزاریمش ,به فکر رفتم و شاید یه تحقیقات مفصلی کردم)خلاصه بعد از انجا هم که برای اولین بار به طور جدی و حرفه ای با معقوله ی پله روبه رو شد و البته سرره به کتابخونه رفتیم.برای پسرم به عنوان کوچکترین عضو کتابخونه چندتاکتاب برداشتم که جدیدا بهشون علاقه نشون میده و هی من باید برم پول این کتابهایی که زیاد مورد علاقه قرار گرفتن رو بپردازم.بعد از انهم که به خونه امدیم با خوندن یک کتاب خوابید و برای دیدن پنگول بیدار شد و ناهار میل کردو بعد از ان به بازی پرداختیم و تا شب کلی خوش گذروندیم در نتیجه من به هیچ یک از کارهای شخصی ام که البته بیشتر از یکی دو تا هم نیستن نرسیدم ولی از خودم راضی بودم.حالا هم که اخرشبه ,امدم از کوچولوی نازم که داره روز به روز شیرینتر میشه و الان لالا کرده بنویسم .<br />
<br />
چندتا ار لغات جدید:<br />
کارتی به کارتون <br />
بوووشو به پاشو<br />
نوشو به نوشابه<br />
سویی شا به سویی شرت<br />
بوشه به باشه<br />
<br />
چند روز بعد نوشت:جای خوابش رو چند روزیه که جدا کردم .به جز اینکه خودم شبها دیرتر می خوابم و ساعت 4.5 صبح با کله میپرم از تخت پایین و میرم پیشش و آب میخواد و پنگول میخواد خیلی راحت بود به نظرم .<br />
برای از شیر گرفتنش هم قراره فردا با دکترش حرف بزنم و وقت گرفتم (این مسئله خیلی برام سخت شده اگه میتونین تجربه هاتون رو باهام در میون بزارین ممنون میشم)<br />
کار طراحی با گواش رو روی بوم شروع کردیم از نتیجه عکس میذارم.خدا را شکر که خوب علاقه داره.<br />
به امید مامان خوبی بودنmamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-48520927303380351852010-12-24T12:50:00.006+03:302010-12-24T13:16:07.487+03:3019ماهگیقبل از هر چیز ماه تابانم ازت عذر میخوام چون درگیر کار مهمی هستم نمیتونم انطور که باید به وبلاگت برسم،اما تمام تلاشم رو می کنم که از هرچیز مهمی درباره ات غافل نشم،کار مهمم ارزشش رو داره و مطمئنم تو هم با من هم عقیده ای.و دیگه اینکه از کسایی که امد بهمون سر زدن و حالمون رو پرسیدن تشکر میکنم و عذر میخوام که نمی ام به وبلاگهاتون ولی همیشه دوستایی خوب ما هستین و دوسستتتون داریم .نوشته های زیر مال چند وقت پیشه و پسرکم کارهای جدیدتر هم میکنه که دیگه از حوصله ی اینجا خارجه و برای ماست که خیلی خیلی خاصه.<br />
حالا شیرینی های جدید:<br />
عزیزک من بیشتر اعضای بدنش رو یاد گرفته ما میگیم دست پسرم میگه د د د (با فتحه)،ما میگیم پاقند عسلم میگه پات،بهش میگم چشات کو یاچشمک بزن،تند تند پلک میزنه و گاهی هم محکم میبندتشون و با اون لبخند لوندش،دلم میخواد قورتش بدم.می می ها و نافش و عیبش هم بلده ،یه جورایی تشخیص پ پ (با کسره)هم میدن که میتونه شامل صدا یا تصویر باشه کلا پ پ است.<br />
افعالی که یاد گرفته:آآآآآتاااااااد افتاد با صدای ناراحت و نگران به هرچیزی که افتاده،احتمالا شکستهو یا جایی گیر کرده،به طور متناوب و یک نواخت بین 15 تا 25 بار تا دیدن ری اکشن.<br />
2-ر ر ر ر ر(با فتحه)همراه با حرکت دست ازبازو به پایین به جهت پشت سر تتا جایی که ممکن است.این فعل در زمان رفتن چاقو یا شی خطرناک و یا یک موجود مخوف که حالا از رفتنش خوشحال هستیم به کار می رود.<br />
وقتی می خوایم بریم بیرون باید موهاش شونه بشن و پیس پیس به قول خودش براش بزنیم (بزرگ شی چی می شی مادر)<br />
پیشی روکشف کرده و میدونه که صداش میو میو ایئه و همینطور جوجه که میگه جیک جیک.بع بعی رو هم که خیلی کوچیکتر بود بلد بود اما حالا ازش میپرسم بع بعی میگه :میگه بابادی<br />
از انجایی که پسر با استعداد و منظمی هست ،بعد از ریخت و پاش وسائلش اونا رو دوباره جمع میکنه البته گاهی اوقات،یک بار هم در جمع اوری وسائل سفره بهم کمک کردکه خیلی مزه داد.من میخوام پسرم رو طوری اموزش بدم که از کارهای خونه،پخت و پز،ونکاتی راجع به شوینده ها رو بدونه نه انطوری که یک خانم باید بدونه نه ولی فرق زیادی هم بین دختر و پسر نخواهم گذاشت،پسرم باید راجع به این چیزهای ساده که میتونه بهشون تسلط داشته باشه بدونه تا بعدا به واسطه ندانستن،سرش کلاه نگذارن یا ازش سو استفاده نشه(معلموه که منظورم کی هست دیگه نه؟)دختر هم باید بدونه چیزهایی رو که یه مرد میدونه .شاید گاهی زور نمیزنه ،حمید این عقیده رو درباره خانمها داشت ومن یه جاهایی که دوست داشتم توانایی خودم رو توی اون کارها نشون میدادم)<br />
شدیدا رقاص تشریف دارن و به کوچکترین صدایی در هر مکانی واکنش نشون میدن،گاهی ازشدت هیجان زیاد تکنو میزنه و گاهی <br />
یه دوره ی کوتاهی بودش که دوست داشت سوار همه چی بشه و پیکو پیکو( به قول خودش) بکنه سوار بالشت، کیف باباش ،کتاب ،توپ کوچولو و هینطور موتور کوچولویی که روش یه پلیس نشسته وبا اهنگ بالا و پایین میشه.<br />
لباسم رو از پشت میگیره و هوهو چی چی میکنه.<br />
روی تاب که می شینه میخونه:آب آّب آباشی<br />
به آّب بازی هم میگه:آب باججه به لپ تاپ می گه لب لاب<br />
کلاه و عینک و دمپایی خیلی دوست داره.<br />
به عینک می گه ایگی و البته به تل من که فکر میکنه اون هم عینکه و هر وقت میزندش روی چشماش میزارتش .<br />
وقتی حسابی میرم توی درس خوندن و سرم پایینه با یک قیافه حق به جانب میاد و یه دستی سرم رو بلند میکنه تا بهش نگاه کنم.<br />
جدیدا اقا پشت فرمون ماشین بابا میشینه و میرونه و کلی کیف میکنه ،یه موقعی که اشتباهی بوق میزنه ،لبهاش رو گاز میگیرهبا اون چهار تا دندون خیلی شیرین میشه<br />
بلو واسه برو و بدو<br />
ننون برای نکن که تنها کلمه ی ارتباطی بین خودش و امیرعلی هم هست.تا این دوتا بهم میرسن فقط یک سره بهم میگن ننون.<br />
باباش واسه اش از کوچیکی می خوند یه پسر دارم شاه نداره و حالا خودش میگه ننانه<br />
من واسه اش تند تند میخونم دستمال من زیر درخت البالو گم شده سواد داری؟ جیگر طلا میگه ننانی<br />
دوپایی میاد روی پاهام وامیسته و من راه میرم.<br />
هر روز خودش صدقه میاندازه توی صندوق کوچولویی که تو خونه داریم و بهش میگه :ادیگه<br />
یه کاری که ما رو دیونه اش کرد وقتی بود که من مریض شده بودم و حمید دست میذاشت روی پیشونی ام تا ببینه تب دارم یا نه ،این کارو یاد گرفته بود و هر از گاهی یادش میاد و دست کوچولوی مهربونش رو میذاره روی پیشونی ام تا تمام دردهام از یادم برن.<br />
اخرین چیزناراحت کننده اینکه پسرم بر اثر یک بیماری ویروسی یک شب روانه ی بیمارستان شد. شب بسیار سختی بود و امیدوارم خدای مهربون به این کوچولوهای نازمون محبتشرو فقط نشون بده و نگذاره این دستهای کوچولو زیر این سوزنها و انژوکتهای نامهربون برن.<br />
<i>امینطط</i><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://www.firooz.com/upload/images/v0l9ijqd2sqqm5scx3gl.jpg" imageanchor="1" style="margin-left:1em; margin-right:1em"><img border="0" height="200" width="300" src="http://www.firooz.com/upload/images/v0l9ijqd2sqqm5scx3gl.jpg" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi61mdzeDby7ECIm7jkrXdOZsxwdMa06rKQEL9XvIQTBtwoy0U47EVQT6xKl8L62JqQIoyJX8sAo-0oB3yGaAmDFSfK-VgHKY8OxI5Yy1NaqIwxIEd4x0p7DnUZvTU55DN3DBHOnB7tFI7Q/s1600/DSC00839.jpg" imageanchor="1" style="margin-left:1em; margin-right:1em"><img border="0" height="300" width="200" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi61mdzeDby7ECIm7jkrXdOZsxwdMa06rKQEL9XvIQTBtwoy0U47EVQT6xKl8L62JqQIoyJX8sAo-0oB3yGaAmDFSfK-VgHKY8OxI5Yy1NaqIwxIEd4x0p7DnUZvTU55DN3DBHOnB7tFI7Q/s320/DSC00839.jpg" /></a></div><br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiMbNFys_-_fFaIb8AoGJQSqp1xLiOYZ8HvNhaGJpfBiBWAyWQ3zwzjxbz-zcihzLum0Zl7ULSJci_4MAWtTv2_hmH-Ws2ZDC7aKw_WHthyphenhyphen1FFTUF8Vg2QmdhRNVTHtjV5aWeB45YD4UULW/s1600/DSC00858+copy.jpg" imageanchor="1" style="margin-left:1em; margin-right:1em"><img border="0" height="300" width="200" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiMbNFys_-_fFaIb8AoGJQSqp1xLiOYZ8HvNhaGJpfBiBWAyWQ3zwzjxbz-zcihzLum0Zl7ULSJci_4MAWtTv2_hmH-Ws2ZDC7aKw_WHthyphenhyphen1FFTUF8Vg2QmdhRNVTHtjV5aWeB45YD4UULW/s320/DSC00858+copy.jpg" /></a></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-8207768210718707162010-10-09T06:49:00.000+03:302010-10-09T06:49:25.733+03:30بوسه<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">بعد از یک پیاده روی زیاد واسه خرید،با کفش پاشنه بلند (2سانت.خب واسه یه مامان همین هم بلنده) خسته خسته داری برمیگردی،پسری رو که اون هم خسته شده روی دستم افقی می خوابونم و یاد کوچولو موچولویی هاش که همیشه روی دستم بود و اروم بود میافتم و قربون صدقه اش می رم ومیچلونمش و فشارش میدم ،اون هم که ارومه و گوش میکنه ،یه هو بوسم میکنه و من تمام خستگی هام ازیادم میره و برای تمام راه انرژی میگیرم.نمیدونی چه مزه ای داشت.<br />
<br />
<div style="text-align: center;"><span style="color: #38761d;">دوستت دارم کوچولوی با سیاست باهوش که همه چیز رو میفهمی</span></div></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com13tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-71606558432607765132010-10-07T16:15:00.000+03:302010-10-07T16:15:22.126+03:30خنده<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: center;"><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><a href="http://www.4shared.com/audio/Z7EcHSLc/YouTube________-_Kave_Danesh_-.html" target="" title="age to nakhandi"><br />
<span style="color: #006600; font-family: arial,helvetica,sans-serif; font-size: medium;"><em>اگه تو نخندی من دنیا رو داغون میکنم <br />
چشم این آسمونو پره بارون میکنم <br />
<br />
اگه تو نخندی با ستارهها قهر میکنم <br />
زندگی رو به تمام آدما زهر میکنم<br />
<br />
اگه تو نخندی دیونه میشم به جون تو<br />
میمیرم یه روز نبینم لبهای خندونتو<br />
<br />
اگه تو نخندی من قهر میکنم با همه کس<br />
میشینم یه گوشه میشینم همینو بس<br />
<br />
آخه اون لبهای تو با خنده غوغا میکنه<br />
وقتی میخندی لبات ول وله بر پا میکنه<br />
<br />
اون که مستم با صدای خوبه خندههای تو<br />
بخدا که خندهها ت مردرو سر پا میکنه<br />
<br />
اگه تو نخندی آسمونو دلگیر میکنم<br />
دنیارو به پای غصههای تو پیر میکنم<br />
<br />
اگه تو نخندی اصلا میرم از روی زمین<br />
میشینم منتظر خندههای تو در کمین<br />
<br />
اگه تو نخندی دیونه میشم به جون تو<br />
میمیرم یه روز نبینم لبهای خندون تو<br />
<br />
اگه تو نخندی من قهر میکنم با همه کس <br />
میشینم یه گوشه میشینم گریه میکنم همینو بس</em></span></a></span></strong></span></strong><a href="http://www.4shared.com/audio/Z7EcHSLc/YouTube________-_Kave_Danesh_-.html" target="" title="age to nakhandi"><br />
</a><br />
<a href="http://www.4shared.com/audio/Z7EcHSLc/YouTube________-_Kave_Danesh_-.html" target="" title="age to nakhandi"><span style="color: #990000; font-family: arial,helvetica,sans-serif; font-size: medium;"><em><span style="color: #006600;">آخه اون لبهای تو با خنده غوغا میکنه <br />
وقتی میخندی لبات ول وله برپا میکنه<br />
<br />
اون که مستم از صدای خوبه خندههای تو <br />
بخدا که خندهها ت مردرو سر پا میکنه</span><img src="http://www.mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/53.gif" /><img src="http://www.mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/53.gif" /></em></span></a></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></div><div style="text-align: center;"><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><span style="color: #990000; font-family: arial,helvetica,sans-serif; font-size: medium;"><em></em></span></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></div><div style="text-align: center;"><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><span style="color: #990000; font-family: arial,helvetica,sans-serif; font-size: medium;"><em></em></span></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></div><div style="text-align: center;"><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><span style="color: #990000; font-family: arial,helvetica,sans-serif; font-size: medium;"><em></em></span></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></div><div style="text-align: center;"><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><span style="color: #990000; font-family: arial,helvetica,sans-serif; font-size: medium;"><em></em></span></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></div><div style="text-align: center;"><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><span style="color: #990000; font-family: arial,helvetica,sans-serif; font-size: medium;"><em><img src="http://www.mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/53.gif" /> </em></span></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></div><div style="text-align: center;"><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><span style="color: #990000; font-family: arial,helvetica,sans-serif; font-size: medium;"><em>فدات بشم الهی روبه روی tv وایساده و این اهنگ داره پخش میشه،وقتی حواسم رو که پرته جمع میکنم ،تازه علت خنده هاش رو میفهمم. کوچولوی شیرینم.با ریتم آهنگ خودش رو تکون میده و برمیگرده</em></span></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><span style="color: #990000; font-family: arial,helvetica,sans-serif; font-size: medium;"><em> بهم</em></span></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><strong><span style="color: #3333ff; font-size: small;"><span style="color: #990000; font-family: arial,helvetica,sans-serif; font-size: medium;"><em> نگاه میکنه و الکی الکی میخنده.همیشه بخندی مامانی </em></span></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></span></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></strong></div></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-79895887444200872882010-09-23T13:16:00.001+03:302010-09-23T14:57:01.466+03:30پسرکم بزرگ شده<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">میوه ی دلم خیلی تغییر کرده مخصوصا بعد از اینکه برگشتیم خیلی بیشتر متوجه ی بزرگ شدن و پیشرفتهات میشم مامانی.<br />
<br />
برات مینویسم که بمونه :<br />
<br />
سفرمون که مثل هرسال به کرج برای دیدن خانواده بود ،پسری رو که من با خودم بردم همونی نبود که برگردوندم .اون جوجه پنبه ای که همیشه دنبال من بودحالا انجا صبح که چشمهاشو باز میکرد از اتاق می رفت بیرون دنبال بچه ها و کاری با من نداشت .حسابی مستقل شده حسابی شیطون شده .با بچه ها میونه اش خوبه اما پاش بیفته هم میزنه هم گاز میگیره.<br />
خیلی خوشکل منو صدا می کنه می گه مامانه .نرگس (دختر داداشم که داره دو ساله میشه و خیلی هم شیرینه و ما بهش میگیم نانا) هم دیگه مامانش روانطوری صدا میکرد.با حمید هم خیلی جوره که من به راحتی میرفتم خرید و ان هم مشکلی نداشت.<br />
<br />
دایره لغتش خیلی بیشتر شده "آب رو قشنگ می گه و وقتی ازش بپرسیم آب میخوای جواب میده یا خودش وقتی اب می خواد میگه آب.به بشتره جمله هایی که سوال اند می گه نه.به خوردنی هم قاقا می گه هم بابا که البته منظورش به به است.پسرم یه وقتهایی که بهش میگیم نکن ،میگه "نه دو" نه رو فارسی DO رو انگلیسی.وقتی چیزی می خواد بهش میگه دو دووو بیرون هم که میریم میگه<br />
" د د (با فتحه)" .کفش و دمپایی رو هم می گه پا پا. توی پوشیدن و دراوردن لباس وکفشش کمک میکنه.<br />
<br />
هر سنگی رو که ببینه بوس میکنه و البته گاهی هم پاکن رو.و چنان نمازی میخونه :دستهاش عقب جلو میکنه ،دهنش رو هم تکون میده ،مهر رو میبوسه و یه موقعهایی هم چادر سر میکنه.<br />
<br />
وقتی یه عروسک میگیره دستش واسه اش به زبون خودش لالا یی میخونه و توی بغلش تکونش میده.قربون تو پسر با احساسم برم.<br />
ویه وقتهایی که کاری میکنه که نباید بکنه و من دعواش میکنم،برمیگرده پشت سرش رو نگاه میکنه ،بعد که میبینه با خودش بودممحکم میزنه توی صورتم و غش غش میخنده.(کلا فکر میکنه باش شوخی کردم)و من هم به خنده میافتم ونتیجه ای حاصل نمیشه.<br />
<br />
جدیدا قهر میکنه ،لب ورمیچینه و شدید تر که بشه 45 درجه هم میچرخه و می گه نه. برام خیلی جالب بود که اینها رو چه جوری یاد می گیره.<br />
رقصش حسابی دیدنی شده روی پنجه پاش می ایسته و با دستهاش نانای می کنه به کوچکترین صدایی هم واکنش نشون می ده مثل صدای رنده.گاهی هم انقدر می چرخه که گیج میشه.<br />
<br />
هر چیز گردی حکم توپ رو داره براش .به زبون خودش توپااااا می خواد سیب زمینی باشه یا لیمو عمانی .عاشق استخر توپ است که از توش توپها رو بریزه بیرون.کرج چند بار رفتیم پیتزا دی که یه سری وسیله برای بازی بچه ها داره از جمله یه استخر توپ کوچیک که همه اش علیرضا انجا بود و منم در حال جمع کردن توپهایی که اقا میریختن بیرون.توی خونه هم می ره توی خونه ی پارچه ایش توپها رو هم میبره و پرتشون می کنه بیرون و با من کلی دالی بازی می کنه از ان تو و غش غش میخنده.<br />
به چای و نوشابه خدا را شکر هیچ علاقه ای نداره.<br />
به جاش پاپ کورن و پفک خیلی دوست داره که البته من اصلا پفک براش نمی خرم .صبحانه بیشتر کورن فلکس و چی پف میخوره با شیرکوچیک .نیمرو هم دوست داره و یک روز در میون میخوره.<br />
<br />
<br />
<br />
توی این مدت به میهمانسرای شرکت نفت از طرف محل کار بابایی دعوت شدیم.محودآباد.که سفر خوب و دلچسبی بودبجز چندتا موردکه میتونست عالی بشه: توی ماه رمضون بود ،ما وسیله نقلیه نداشتیم ،خودمون تنها بودیم .روز اول هوا شرجی بود و کلافه شدیم اما روز بعدش بارندگی شد از بارونهایی که من خیلی دوست دارم .ظهر که علیزضا می خوابید میرفتم زیر الاچیقهایی که کناردریا بودن و کتاب میخوندم،که یهو یه عالمه ابر سیاه توی اسمون پر شد و من فرار کردم به سمت هتل و بارون شروع شد یه عده زیر الاچیق گیر افتادن.با اینکه بارندگی زیاد بود و نمیشد جاییی رفت اما هم دلچسب بود هم توی شهریور ماه دیدنی.کتابخونه ی انجا هم یکی ازان مواردی بودکه من دوست داشتم ،بعد از مدتها میتونستم از کتابخونه ،یه عالمه کتاب میتونستم استفاده کنم.در حالی که پسرکم پیش باباش بود و توی زندگی باباش انقد سرش شلوغه که من همچین توقعاتی ازش ندارم اما انجا به دلیل نداشتن نت و کار بابایی حسلبی این فرصتها رو بهم داد ویک شب هم به استخر سر باز رفتم ان هم زیر بارون که از ان لذتهایی بود که کمتر پیش میاد.اما دریا که طوفانی بودواسه شنا نرفتیم .علیرضا اما بردیم کنار اب و بازی کرد والبته یک کل محوطه رو به دریا پارک بود و وسایل بازی بسیار که همگی ازش بهره بردیم.دوست هم پیدا کردیم یه بازار هم رفتیم به اسم بازار روسها که دیگه الان شده بازار چینیها ،آبشار آبپری رفتیم که خیلی کم اب بود و مسیرش فقط جنگلی و جالب بود.خلاصه بعد از سه روز برگشتیم.<br />
<br />
دو دفعه قزوین خونه ی عمو علی اینها که به تازگی منتقل شدن ،رفتیم .که شهر تمیز و آرومی بود. <br />
یک بار هم تفریحی به طالقان رفتیم و کلی اب بازی کردیم. جاده چالوس هم که از واجبات است و خدا قسمت کرد و رفتیم.<br />
خلاصه سفر بسیار خوبی بود و برگشتن خیلی سخت و غم انگیز ،اما چه میشد کرد؟؟؟<br />
<br />
تولد بابایی رو هم بهش تبریک میگیم از همین جا و ارزو مکنیم همیشه در نهایت سلامتی در کنارمون باشند.<br />
<div style="text-align: center;"><i><b>ورودت به 32 مبارک </b></i></div><br />
<br />
</div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-61562778306818275892010-09-20T13:12:00.000+04:302010-09-20T13:12:51.413+04:30ما امدیم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">سلام به همه ی دوستای گلمون .کما بیش از تک تکتون خبر دارم و امیدوارم خوب و شاد باشین.<br />
<br />
سفر تابستونی ما که قرار بود سه هفته ای باشه به خاطر مشکلی که برای اقای همسر پیش امد به سه ماه تبدیل شد.که هم خوب شد و هم بد.بد از این جهت که کاش اینجوری نمیشد ( کارش به عمل دوباره کشید )و خوب از این جهت که از هوای خوب در کنار خانواده و دوستان لذت بردیم .<br />
<br />
وقتی یه مدتی دور هستی از نوشتن خیلی نوشتنت نمی اد .اما سعی می کنیم.<br />
به زودی خواهم امد با خبرهایی از پسری.<br />
<br />
</div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-82231267272683572572010-07-09T16:42:00.000+04:302010-07-09T16:42:32.491+04:30ادامه پست قبلی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">قهرمان کوچولوی من جمعه ی پیش به پارک رفت با مامان و باباش حس خوب سر خوردن از سرسره رو تجربه کرد و لذت برد.البته قبلا که خیلی کوچیکتر بود رفته بودیم وتاب سوار شده بود ؛این روزها که توی خونه تاب داره دیگه براش تازگی نداشت اما سرسره متفاوت بود .مامان از بالا می فرستادش پایین و بابایی تحویل می گرفت حس خوبی است ؛تقسیم لحظه های لذت بردن پسرکم از زندگی ایا این همون چیزی نیست که براش زندگی می کنیم.امیدوارم خداوند سایه پدرومادر از سرهیچ بچه ای کم نکنه و البته این فقط کار خدا نیست . تا قبل از اینکه نی نی دار بشیم به ندرت پارک می رفتیم اما حالا باید بیشترش کنیم فقط اگه این گرما می ذاشت.امروز یه پارک سرپوشیده رفتیم که فکر کنم تنها پارک سر پوشیده ی اهوازه .البته خیلی به پارک شبیه نبود تنها چیزی اش که همه رو به انجا می کشید فقظ دوتا دونه کولر بود که به زحمت یه تیکه ی جلوی خودشون رو خنک می کردن .رفتیم و اه کشییدیم و حسرت خوردیم باید بفهمیم زندگی چه درسی داره به ما میده و باید توش قبول شیم؟ چرا ما اینجایم؟<br />
دوست دارم هرروز مسافرت رو با پسرم بریم پارک .انقدر بازی کنه تا ذخیره هم داشته باشه برای روزهای که اینجاست.<br />
دوست دارم هر روز صبح زود بیدار شیم ؛بریم پیاده روی ؛هوای تازه و خنک بفرستیم توی ریه هامون و از تمام لحظه هامون استفاده کنیم.<br />
جوجه طلایی رو که یادتونه ؟هی راه می ره ؟وقتی بابایی با موبایل حرف میزنه عادت داره که راه می ره ؛جوجه طلایی هم به دنبالش توی خونه راه می افته اددددددوووووو می کنه.وخارجکی حرف میزنه.<br />
نی نی با کلاس؛هر چی بهش میدیم و لطف میکنه ازمون می گیره روو فقط با انتهایی ترین قسمت دوتا انگشتهای نازش می گیره.وبقیه انگشتهاش می ره تو هوا.<br />
وقتی من نماز می خونم بدون مهرررررر میشینه روبروم و دهننش رو مثل ماهی باز وبست میکنه این جوری نماز میخونه.بعدش هم مهر رو می بوسه باصدا به من هم میده.اما وقتی میخوادما (من و باباش)رو ببوسه دهنش رو باز میکنه از روی لب فقط.کم کم هم داره یاد میگیره بوس بفرسته.<br />
هر چی می خواد که در بیشتر موارد ؛بغل ؛آب؛ مامان رو باصدای م م م م (با فتحه)یا ام ام ام یعنی من ؛به ما میگه.<br />
اهنگهای که براش انا هستند رو بیشتر دوست داره و باشون نینای نای می کنه.<br />
شیر رو این روزها با عسل بهش می دم خیلی خوب می خوره.<br />
همچنان قهقه می زنه با بازی:یه پسر خوشمزه کی داره من می خوام بخورمش؟ و علیرضا فرار و ریسه گاهی هم که خیلی هیجانی میشه تو بغل خودم میاد.<br />
برای تنوع که اصلا نباید توی چهارده ماهگی داشته باشیم براش یه صندلی کوچولو گرفتیم روی ان می شینه و غذا می خوره.این مهارت رو هم پیدا کرده که می ره روش از روبه رو و میچرخه تا باسنش رو بذاره روی صندلی. <br />
<br />
<br />
از جایی یه بازی اختراعی دیدم و کمی هم خلاقیت به کار بردم و برای دقایقی سرش رو گرم کردم :ظروف پلاستیکی و استیل حاوی نعناع خشک؛چای خشک؛لیموعمانی؛سنجد؛خلال نارنج اوردم و روی یه زیر سفره ای بزرگ گذاشتم تا باهاشون سرگرم شه و تجربه کسب کنه و کمی هم تست کردن اقا؛لیموها که صدای جالبی در ظرف استیل داشتند در کسری از ثانیه به پشت سر پسری هدایت شدند(علیرضا عادت داره وقتی چیزی رو پرت می کنه دقیقا می اندازدش پشت سرش) بع هم که همه رو با هم مخلوط کرد.<br />
<br />
یه نتیجه ی خوبی که فکر کنم از این ازاد گذاشتنهام توی خونه با علیرضا گرفتم اینه که بعد از ریخت و پاش شروع می کنه به جمع اوری .بدون اینکه تا به حال من ازش خواسته باشم.مثلا لیموها رو سعی می کرد جمع کنه ؛برنجی اگه از ظرفش می ریزه بیرون بعد از بازیش سعی می کنه جمعش کنه که این برام خیلی خوشایند بود.<br />
دوست دارم پسرم توی تمام کارهای خودش مسلط باشه و مرد کاملی باشه.من بهش ایمان دارم.<br />
پ ن :چه خوشحالم که لینکهای پست قبلی خوب بودن؛سعی میکنم هرچیز خوبی پیدا کردم اینجا بذارم.<br />
ما رفتیم بای<br />
</div><br />
</div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com14tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-28020428420441511982010-07-06T02:47:00.005+04:302010-07-06T13:01:44.471+04:30ازنزدیک با شکلات<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
شاه دونه ی من از صبح که بیدار می شه مشغول بازی است و با هر چیزی خودش رو سر گرم می کنه . واقعا زندگی بچه ها بازی است .جای خونده بودم که زندگی کردن رو از بچه ها بیاموزید چون مدام با چیزی مشغولند و بیکار نمی مونن .<br />
اگه وقتی که ازخوابه از پیشش بلند شم ؛می دونم که کمی بعد از من بیدار می شه توی این شرایط اگه خودم باهاش حرف بزنم و ناز و نوازشش کنم بعد از بیداری خوش اخلاق خواهد بود .در غیر اینصورت نق زده و شاکی می شه.<br />
<i>داداشی</i> (یه حوله دستی ایه که من وقتی باردار بودم خیلی خوشم امد و خریدم براش و از همون موقع این اسمشه و یه جورهایی هم مثل عروسک دستی می مونه من باهاش با علیرضا حرف می زنم و خیلی خوشش می اد و البته موهاش رو می کشه طفلکی رو داره کچل می کنه) ؛ <i> توتو</i> (یه طوطی ایه که من اصلا ازش خوشم نمی اد و از اون جنسهایه که علیرضا اصلا دوستش نداره مخصوصا که بالش و دمش هم خیلی طبیعی اند و فقط دوست داره از دور ببیندش و یه موقع هایی بهونه اش رو می گیره)و <i>نی نی </i>که عکس خودش است رو با دست نشون می ده. پسرم خواستهاش رو دیگه بهمون می فهمونه و با دراوردن صداهایی از خودش می گیه که چی می خواد.<br />
<br />
جوجه پنبه ای من هر جا میرم درست مثل یه جوجه طلایی می اد دنبالم و باید در دیدرسش باشم.<br />
<br />
یه موقع هایی پشت پنجره هامون پرندهها میان و میرن .علیرضا گاهی می شینه انجا نگاشون می کنه و می گه توتو<br />
<br />
بیشتر از هر خودنی و اشامیدنی اب دوست داره. و هرکی هر نوع نوشیدنی می خوره پسرمم هم باید بخوره .<br />
<br />
کار جدید این روزهاش؛خط خطیه که من خیلی ذوق کردم براش .هر چند که دیگه خودکاری دست ما نمی مونه و دفتر یا کتاب بازی در امان نمی مونه ازش .و انقدر خوشکل خودکار رو توی دستش می گبره.<br />
<br />
کار جدید دیگه اینه که تمایل زیادی به خودن غذا با دست خودش رو داره.از این بابت هم خوشحالم و می دونم که هر چی ازاد تر بزارمش توی این زمینه زودتر یاد می گیره و مستقل میشه اما تمام فرشها رو هم مستفیض می کنه.بطوری که من دیگه قیدشون رو زدم .صبحها که با بسکویتهاش شروع می کنه به راه رفتن. جدیدا هم شیر با نی می خوره و اگه شیر هم کاکایو(همزه ام گم شده) باشه تصاویر قهوه ای رنگ فرشمون رو بیش از پیش می کنه. من توی این مورد کاملا ازاد می ذارمش و خودم رو هم اذیت نمیکنم.<br />
<br />
کابینتها رو به راحتی باز وبسته می کنه گاهی بعضی وسیله ها رو از این کابینت به ان کابینت جا به جا می کنه. روزی یکی دو تا ماست خوری یا استکان می شکنه چون توی کابنت دم دستی اند و البته بازم با این مشکلی ندارم چون ازشون خسته شدم .فقط سریع شیشه ها رو جمع می کنم که خودش چیزیش نشه .چیزی هم که مهمه توی ان شرایط واکنش بدی نشون ندیم و چیزی نگیم دکتر هولاکویی می گه بچه تا 14 ماهگی باید کاملا ازاد باشه و ما مراقبش باشیم.<br />
به راحتی از تخت ما که یه کمی براش بلنده بالا و پایین می ره و همچنان بالای تخت می ایسته و وسیله هاش رو انجا می زاره و کاهی هم زیر مبلها یا زیر تلوزیونی و بعد هم کلی خم میشه تا درشون بیاره.<br />
با هر چیزی یه سرگرمی درست می کنه مثلا چیزی که خیلی باهاش مشغول میشه بطری اب است و خیلی دوست داره درش ررو بزاره روش و برداره کلا با قوری؛ قابلمه ؛خودکار و هر چیز دو تیکه ای سرگم میشه.<br />
براش یه سی دی صوتی (خیلی دلم نمی خواد به خاطر مضرات تی وی چیزهای تصویری ببینه البته سی دی با نی نی رو براش گرفتم که همون کارتپنهای بی بی تی وی است اما صداگداری شده؛)جمع اوری کردم که اولهاش اهنگهای شاد است 100 Songs For Kids و کم کم ملایم می شن Baby Einstein - Baby Mozart - Concert For Little Ears تا به لالایی های دیسنی می رسه و با اونها می خوابه .توی گوشیم هم صدای اب و دریا دارم که خیلی ارامش بخشه .گاهی با همین ها و صد البته زیر س ی ن ه می خوابونمش و حتی وقتی خوابه خاموشش نمی کنم.مدت خوابش با اینها بیشتر می شه و راحت تر می خوابه.<br />
گفته بودم که جیغ می زنه مخصوصا اگه کسی پیشش این کارو کنه اون هم جوا ب میده.چند روز پیش یه فیلمی از خودش گرفته بودم با گوشیم که توش جیغ میزد ؛فیلم رو می دید و یه جیغ تو فیلم میزد و یکی هم همینجوری.<br />
<br />
یه <i>ایشی</i> هم می گه خوشکل (از مامان ییانگ هم قشنگتر) بازم اگه بشنوه ؛تکرار می کنه.دوباره این گوشیم دستش بود و این بار عکس می گرفت و با صدای کلیک گوشی ؛می گفت:<i> ایش </i>قربونش برم.<br />
<br />
سرگرم کردنش خیلی بهتر شده و گاهی با خودش بازی می کنه .یه روز می خواستم کمی یادداشت کنم از قبل یه خودکار بی خطر و چند تیکه روزنامه گذاشتم جلوش تا می دید من می نویسم اون هم برای خودش خط خطی می کرد.کلا با وسایلی که دوست داره خوب سرگرم می شه .<br />
یه سری براش وسایل اموزشی(مکعب پارچه ای ؛مکعب هوش؛حلقه ستاره ای ؛حلقه ی کوچیک بزرگی؛استوانه ی هوش) گرفتم .اولش هیچ خوشم نیامد از کیفیتش و ایرانی بودنش اما بعد از یکی دو روز دیدم خیلی ماهرانه حلقه ها رو میفرسته توی استوانه و در می اره.خلاصه خیلی ذوق کردم یکی دو روز بعد به جای اینکه از حلقه ها استفاده کنه خود استوانه رو برمی گردوند و چندتا چندتا می انداخت توش و دیدم که نه بابا میشه به ایرانی بودنش خیلی توجه نکرد.<br />
من درمورد وسایلی که براش می خرم دو نکته رو درنظر میگیرم اولا که تقریبا طبق برنامه براش خرید می کنم تا کمتر احساساتی شده و خودم رو کنترل کنم و همه ی چیزهایی رو که می خرم یک هو جلوش نمی ذارم.خودش هم گیج نمی شه و یه اسباب بازی اش رو که خوب بازی کرد و دیگه سراغش نمی ره برش می دارم و یکی دیگه بهش می دم تا بعد از چند روز دوباره به ان یکی میر سیم.اینطوری نه خسته کننده است برای پسرم نه من فکر می کنم که چه فایده از خرید زود انداختش دور.<br />
<br />
به تبلیغات هم علاقه داره و محوشون می شه .من همچنان نمی تونم تنهایی برقصم و باید با هم برقصیم و دستش رو بالا پایین می کنه.<br />
با دستشویی رفتنم بهتر کنار می اد .کنار در هم می اد.یعنی منتظرم با نق نق می ایسته و تا در باز می شه می خواد بیاد تو.یه روز که در خوب چفت نشده بود با یه فشار کوچولو درو باز کرد البته من تو نبودم ها اااا منم رفتم پیشش و گذاشتم بره تو ببینم چی کار می کنه شاید این حس کنجکاوی ارضا بشه .اما دیدم می خواد بره با پاش رو ان پایین مایینها کنه که زود اوردمش بیرون.<br />
<br />
یه مهمونی وبلاگی داشتیم و چند تا از بچه ها رو دیدیم .بهونه ی این مهمونی تازه وارد کوچولویی بود به اسم مریم خانم که ماشالا به اندازه ی خوش اخلاقی مامانش و کم رویی داداشش ناز بود. از اونهایی که وقتی یه پسر شیطون داری و می بینیش هوس می کنی یه دختر هم داشته باشم خیلی خوبه هاااااا<br />
خلاصه خوب بود و خوش گذشت .کاش که دوره بشه و همگی با هم بیشتر باشیم.<br />
من هیچ عکسی نگرفتم البته هم اشتباه کردم از اونجایی که ترجیح می دم توی جمع کاملا با ادمها باشم و نه هیچ چیز دیگه حتی تی وی یا موزیک یا دوربین و ... خونه ی خودمون که وقتی مهمون می اد تی وی خاموشه<br />
<br />
بعد از تقریبا یک سال داریم به تهران می ریم و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم .می رم که انرژی بگیرم .مدت زیادی اینجا احتمالا نخواهیم بود .اما نمیدونم می تونم یه مدت طولانی ازتون بی خبر باشم یا نه؟بلاخره امسال فرق می کنه و ما دوست تریم.<br />
<div style="text-align: center;"><i style="background-color: white; color: orange;"><b>دوستت داریم میوه ی دلم</b></i></div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div style="text-align: right;">چیزهای مفیدی که پیدا کردم برای کتاب خوندن برای کوچولوها:</div><div style="text-align: right;"><a href="http://www.ketabak.org/tarvij/family.babies">کتابک 2-0 سال</a></div><div style="text-align: right;"></div><h6 class="title"><a href="http://www.ketabak.org/tarvij/node/214">رهنمودهایی برای رشد زبانی کودکان</a></h6><div style="text-align: right;"><a href="http://www.ketabak.org/tarvij/node/1141">کودک خود را بشناسیم 2-0</a> </div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
و این هم جالب بود </div></div></div><a href="http://www.ketabak.org/tarvij/node/1061">نخستین مراحل نقاشی کودکانه</a><br />
<a href="http://www.savetubevideo.com/"><br />
</a><br />
<a href="http://www.hamshahrionline.ir/hamnews/1384/840908/world/asib.htm">چرا كودكان جيغ مي زنند؟</a></div><br />
<br />
</div></div><a href="http://www.savetubevideo.com/"><br />
</a></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-64385436300232315072010-06-25T13:45:00.001+04:302010-06-25T13:56:13.077+04:30تولد یک سالگی وبلاگ و تبریک به پدری مهربون<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">ده روز دیگه وبلاگمون یک ساله میشه .(13-4-88)هورااااا مبارک .توی این یک سال می تونم بگم بعد از ثبت بهترین لحظه ها مون ،یه عالمه دوست گل که یه دنیا می ارزند شد نتیجه ی داشتن وبلاگ و با اینکه اصلا همدیگه رو ندیدیم یا فقط یه عکس از همدیگه دیدیم (مهدیه جونم)ولی دوستی های خوبی که خیلی با ارزشن بینمون به وجود امد و از این بابت خیلی خوشحالم مرسی وبلاگ جونم خیلی دوست دارم. <img src="http://www.getsmile.com/emoticons/funny-smileys-68129/thumbs-up.gif" /> <br />
<br />
تم رو عوض کردیم و این هدیه ی ما به توست.(یه مقدار هم برای دل خودمون بوده) <img src="http://www.getsmile.com/emoticons/funny-smileys-68129/wink2.gif" /><br />
<br />
<br />
<br />
یک تشکر ویژه و خاص از خدای مهربون ،به خاطر لطفش به ما و سلامتی کامل همسری بعد از ان عمل سخت و پر استرس.<br />
واقعا روز و شب سختی بود و از صمیم قلبم ارزو می کنم که کسی ان استرسها رو تجربه نکنه ونچشه .ای کاش قدر سلامتی مون رو بیشتر بدونیم و بیشتراز ارامش و امنیتی که داریم لذت ببریم .برای ان چشم انتظارهای پشت در اتاق عمل بیشتر دعا کنیم.عمل بابایی که به خوبی سپری شده و فقط درد بخیه ها و وضعیت سخت مراقبت بعد از عمله که امیدوارم به زودی بگذره و بابایی بشه همون بابایی که بود و یه عالمه با پسرم دنبال بازی می کرد. <img src="http://www.getsmile.com/emoticons/funny-smileys-68129/praying.gif" /> <br />
<br />
پدر جونم خوشحالم که سلامتی رو به دست اوردی امیدوارم سایه ی پر محبتت از سرم کم نشه .خیلی خیلی دوستت دارم و این روز عزیز رو به شما تبریک می گم. پسر کوچولو موچولو و قند عسل شما<br />
<br />
<br />
از پسری گلم بگم و شیطونی هاش:با گوشی تلفن الو الو میکنه و البته هر چیز مشابه ای ،کنترل ، برس مو،کیف پول،دست .البته به ایفون هم خیلی علاقه داره و خدا نکنه از پیشش رد شیم باید اقا بگیردش و باش بازی کنه.اما وقتی یکی از پشت تلفن باهاش حرف میزنه ،گوشی رو می ذاره دم گوش من.<br />
عکس خودش رو که گذاشته بودم تو اتاق خودمون ؛هر روز صبح که از خواب پا می شه خودش اونو بهمون نشون می ده و می گه نه نه (با کسره روی ن)<br />
ارتباط وسائل رو با هم خیلی خوب تشخیص می ده مثلا خیلی سعی می کنه سیم رو توی برق بکنه یا مثلا می دونه کنترل رو باید جلوی تی وی گرفت.شماره تلفن هم می گیره فقط امریکایی ،یه شماره هایی رو می زنه بیست رقمی و صدای اون خانمه روهم باید هر روز بشنوه که می گه:شماره مورد نظر شما....اون هم روزی چند بار <br />
برس من رو ازم می گیره و به موهاش مثلا می کشه.به مسواکش هم خیلی علاقه داره منتها تا وقتی که خودش استفاده می کنه.<br />
<br />
عاشق موس و کامپیوتره و خدا نکنه ما مجبور شیم کاری رو در حضور اقا انجام بدیم.وقتی ویندوز بالا می اد ذوقی می کنه که انگار مامانش رو دیده.<br />
<br />
این روزها شیطون من یه کمی وقتی احساساتی می شه ،توی دنبال بازی هاش می دود.وغش غش می خنده قربونش برم.<br />
<br />
پسرم خیلی مهربون و دست و دلباز هست توی خوردن و خوراکی ،هر چی می خوره یه موقع هایی توی دهن ما هم می ذاره .آخ چه کنم که این کارهای شیرینش بهداشتی نیستن و مقاومت در برابرشون سخته.ولی در مورد اسباب بازی هاش خسیسه و با جیغ و داد چیزی رو که می خواد به دست می اره.<br />
<br />
بوسهاش هم شیرین ترین بوسهای دنیان منتها فقط از روی لب بلده و این هم مقاومت و پایداری می خواد در مقابلش مخصوصا که گاهی خودش پیش قدم میشه.<br />
<br />
با هر ساز و اهنگی اماده است .سریع دست می زنه و اگه خیلی هیجانی باشه یه قری هم می ده روی دو پا بالا پایین می کنه.<br />
مرد کوچولوی خونمون روز تو نازنین هم مبارک.مامانی قصد داره برای شما هم هدیه بگیره.<br />
<br />
آه پدرم خیلی وقته که جای خالیت مخصوصا توی این روز ناراحتم می کنه کاش یه کم بیشتر سایه ات روی سرم بود.<br />
امسال جای پدر شوهر عزیزم هم خالیه ،امیدوارم در بهشت حق در کنار جد بزرگشون در ارامش باشن.<br />
<br />
<br />
<br />
دوستهای عزیز وبلاگی امون :مهدیه جون،ازیتای عزیز،ساناز مهربون،لی لی جون، ننه قدقد گل،یاس خاکی،ارزو جون ،بهاره عزیز،هلن گل،آتنا مامان کوچولوو... امیدوارم کسی رو از قلم ننداخته باشم و قبلا عذر خواهی می کنم.<br />
<br />
<br />
<br />
</div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-79529334010967255512010-06-20T19:56:00.000+04:302010-06-20T19:56:58.087+04:30قند عسل 400 روزه<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<div style="text-align: center;"><i style="color: red;"><b>شیرینترینم چهارصد روزگی ات مبارک </b></i></div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">از صمیم قلبم برای داشتن تو از خداوند متشکرم و زندگی در کنارت زیباتر از هر وقت دیگری است.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">پسرک نازنین من حالا دیگه دوتا دندون جدید و کوشولو موشولو دراورده که در کل می شن:هشت تا</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">علاقه زیادی به برنامه پنگول پیدا کرده و با شعرها و ترانه هاش مثل بچه های توی برنامه دست می زنه اما کارتون و مصاحبه ها رو نگاه نمی کنه .</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">جدیدا شروع به ورزش کردم با یکی از این برنامه های تلوزیونی ,تا این برنامه شروع می شه و من میام شروع کنم علیرضا</div><div style="text-align: right;">مات ومبهوت نگاه می کنه و براش سواله که چرا مامانم هر کاری این خانمه می کنه انجام می ده ؟ <img src="http://www.getsmile.com/emoticons/funny-smileys-68129/questions2.gif" /> خوبه برم تو بغلش و نذارم <img src="http://www.getsmile.com/emoticons/smileys-91853/c0/rotlaugh.gif" /> بله دیگه همینه که ما همون قدی که بودیم هستیم و اگه هم بخوام خودم تنهایی یه فعالیتی بکنم و یه کمی برقصم ،باز سریع می اد بغلم و دستها رو می بره بالا و شروع به رقص علیرضایی میکنه <img src="http://www.getsmile.com/emoticons/smileys-91853/a0/rottease.gif" /> </div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">جیغ می زنه بنفــــــــــــــــــــــــش مخصوصا اگه بچه ای چیزی رو که باهاش بازی می کنه ازش بگیره.<br />
<br />
به روابط من وباباش هم خیلی حساسه اگه ببینه من یا اون پیش هم نشستیم ؛یا یه کم نزدیکتر از قبلیم و خدایی نکرده داریم همدیگه رو می بوسیم، سریع با یه جیغ ابراز وجود کرده و باید ببوسیمش و تو بغل بگیریمش .<br />
<br />
<br />
</div><div style="text-align: right;"></div><div style="text-align: right;">صبحانه خوب نمی خوره و من از این بابت ناراحتم و نمی دونم باید چه کرد؟<br />
<br />
هیچ جایی این روزها(به خاطر گرمی هوا) جز خونه ی فامیل نمی تونم ببریمش و باز این موضوعیه که ناراحتم می کنه .<br />
<br />
یکی از بازی های مورد علاقه اش که تازگی ها کشف شده اب بازی است .علیرضا که از وانش زیاد خوشش نمی امد حالا بهش علاقه مند شده .اول توش وایساد بعد ازکمی دلش خواست توش بشینه و کم کم توش نشست در حالی که توش اب بود و عروسکهای ابی .خلاصه به زورجمعش کردم.یه روزهایی که از این کارهای جدید می کنیم و پسرم لذت می بره خیلی حس خوبی دارم اما بیشتر اوقات هم می مونم که چطور سرگرمش کنم وهر چند که این نی نی ها تمام مدت مشغول بازی اند و مشغولند.<br />
<br />
خیلی تو حس و حال نوشتن نبودم و این پست رو همینجوری می ذارم تا انشالا فکرم راحت شه (نگرانی ام مال عمل گوش بابایی است که امیدوارم به سادگی بگذره)برامون دعا کنید.<br />
<br />
ببخش که خوب ننوشتم فقط می خواستم چهارصد روزگیت رو تبریک بگم نازنینم. <img src="http://www.getsmile.com/emoticons/smileys-91853/y/remybussi.gif" /> </div></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-54508254485652232932010-05-21T11:52:00.003+04:302010-05-21T12:59:26.318+04:30تولدت مبارک<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: center;"></div><div style="text-align: center;"></div><div style="text-align: center;"></div><div style="text-align: center;"></div><div style="text-align: center;"></div><div style="text-align: center;"></div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: center;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="351" src="http://dl3.glitter-graphics.net/pub/852/852123i04y7t03pm.gif" width="357" /></a></div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;"><b><span style="color: red;">امروز</span> <span style="color: orange;">روز</span> <span style="color: #274e13;">توست</span> <span style="color: lime;">عزیزترینم </span></b><span style="color: cyan;"> و </span> <span style="color: blue;"> </span><b style="font-family: inherit;"><span style="color: #cc0000;"><span style="color: blue;">روز </span>خوشبختی <span style="color: #274e13;">ماست</span> <span style="color: #ffd966;">خوش</span> <span style="color: #e69138;">اومدی </span><span style="color: #93c47d;">به</span> <span style="color: #9fc5e8;">زندگیمون </span><span style="color: #b4a7d6;">کوچولوی</span><span style="color: yellow;"> <span style="color: #ffd966;">ناز</span></span></span></b></span></div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;">یک سال پیش همچین شبی پر بودم از استرس و نگرانی .بزرگترین استرسم بی دلیل :سلامتی تو بود .بیتشرین انتظارم برای دیدن تو بود و بیشترین خواسته ام :خوشبختی و رضایت تو بود، از این که ما باعث ورودت به این دنیا شدیم.</span></div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;">خدای مهربون دوتا خواسته ی اولی رو خیلی زود بهم داد ومن همچنان در تلاشم برای براورده شدن اخری که امید دارم با سعی و تلاشم در جهت خوشبختی و سعادتت روزی از زبونت این رو بشنوم که ازم راضی هستی دردونه ی من.</span></div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;">عزیزترینم یک سال با هم بودنمون و تغییر نقش من وقصه ی مادری من به سرعت چشم بر هم زدنی گذشت . با ورود قدمهای کوچیکت به زندگیم دریچه ای تازه به روی من باز کردی .(در همین جا هر چی در این شب نوشتم پرید ومن یه عالمه خسته شدم)</span><br />
<br />
<div style="text-align: center;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="186" src="http://dl3.glitter-graphics.net/pub/2534/2534313iwnw9tcu0a.gif" width="406" /></a></div><span style="color: black;">شیرینی زندگیم پارسال بلد نبودی شیر بخوری من توی بیمارستان یه عالمه گریه کردم که الان نی نی کوچولو گرسته است اما حالا توی هر وضعیتی نشسته، وایساده،برعکس ،چپ و رو ،وخلاصه در حالی که روی شیکمت خوابیدی و باسن رو دادی هوا ویه وقتهایی هم قرش می دی و یا در حال شیر خوردن ازت می پرسم یک دو ؟ تو بدون قطع کردن می گی" ته"(سه)</span><br />
<div style="text-align: center;"></div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="72" src="http://dl4.glitter-graphics.net/pub/2388/2388634j5oh1tof8t.gif" width="320" /></a></div><div style="text-align: center;"><br />
</div><br />
<br />
<span style="color: black;">توی به به خوردن خیلی جالبی ،تا لقمه ات را قورت ندی یه کوچولو هم دهنت رو باز نمی کنی</span><br />
<span style="color: black;">تا می ری روی تاب شعر تاب تاب رو می خونی البته نه واضح آهنگش رو می زنی همینطور وقتی که شروع به تاتی می کنی،الهی قربون قدمهات نمی دونی چه حسی میشیم وقتی تنهایی قدم بر میداری گل مامان چند قدم به تنهایی می ری که این خیلی عالیه .</span><br />
<span style="color: black;"><br />
</span><br />
<div style="text-align: center;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="84" src="http://dl3.glitter-graphics.net/pub/2388/2388593ujquae4bgu.gif" width="384" /></a></div><span style="color: black;"><br />
</span><br />
<span style="color: black;"><br />
</span><br />
<span style="color: black;">عکسهای خودش که تو اتاقهامونن رو با انگشت نشون می دی وقتی بهت می گم نی نی کو؟ عکس عروسی ما رو به اسم عروس می شناسی و کامپیوتر و توتو رو می شناسی و نشون می دی.</span><br />
<span style="color: black;"><br />
</span><br />
<span style="color: black;">این روزها جیغ جیغو شدی و هر چی می خوای جیغ می زنی مخصوصا اگه یه بچه ای چیزی رو ازت بگیره و تا نگیریش بی خیال نمی شی.با بچه ها خیلی جوری فقط همین یه مورد رو داری که نمی دونم بگم خوبه یا بد؟</span><br />
<span style="color: black;"><br />
</span><br />
<div style="text-align: center;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="109" src="http://dl4.glitter-graphics.net/pub/1104/1104444l30eevjlpx.gif" width="333" /></a></div><span style="color: black;"><br />
</span><br />
<span style="color: black;">هر چی از اسباب بازی هات که دورت اند من بهشون دست بزنم یا چیزی باشون بسازم سریع خرابش می کنی حتی دوتا دونه مکعب هم نمی ذاری برام کلا نمی ذاری استعدادم شکوفا بشه یه چیزی برا خودم درست کنم.</span><br />
<span style="color: black;">دالی موشه رو خیلی دوست داری و با هر امکاناتی دالی می کنی یه موقعی با پتو گاهی با لبه ی میز و جالبه گاهی گاهی که تو ما رو نمی بینی فکر می کنی ما هم نمی بینیمت.</span><br />
<span style="color: black;"> </span><br />
<span style="color: black;">جدیدا موقع نق زدن قیافه ی نق با مزه ای می گیری البته بیشتر وقتها که نق ها الکین</span><br />
<span style="color: black;">آب خوردن رو خیلی دوست داری که حال مجاز به شیر هم شدی خدا را شکر اون هم خیلی دوست داری ولی با پرتقال هنوز مشکل داری.</span><br />
پسرم خيلي قشنگ ليوانش رو مي گيره دستش و بالا مي بردش تا همه رو بخوره ونيازي نيست ديگه ليوان رو واسه اش نگه دارم.</div><div style="text-align: right;"></div><div style="text-align: right;">يه موقع هايي که دراز کشيديم و شير حسابي خورده و خسته شده بلند مي شه و خودش رو از عقب رها مي کنه رو تخت که از اين کارش خيلي خوشم مي اد و البته مبلها هم که ديگه اسايش ندارند از دستش ، وروجک چنان با سرعت از اين مبل به اون مبل ميي پره که دهنم باز ميمونه و تازگي ها هم خيلي قشنگ ازشون پايين مياد.<br />
به مسواک خيلي علاقه داره يکي واسه اش گرفتم بعد از يه بار استفاده ناپديد شد همه جا رو گشتم نديدمش تا اينکه يکي ديگه خريدم براش بعد يه روز يه نگاهي به مکان مورد علاقه ي پسرم که در دسترس نيست انداختم(بالاي تخت خوابمون يه فضاي خالي هست که خيلي دوست داره همه اش وايسه و به اونجا به پايين نگاه کنه يا گاهي هم چيزهاي مورد علاق اش را انجا بيندازه)و ديدم که بله چندتا گل سر و مسواک خودش رو انداخته ان پايين<br />
<span style="color: black;">وای وای بگم از بوسه هات وقتی که می خوایم ببوسیمت به جای اینکه لبها رو غنچه کنی باز می کنی و من که می خوام غش کنم (البته به خاطر رعایت بهداشت فعلا جلوی خودم رو می گیرم تا بوسم نکنی)</span><br />
<span style="color: black;"><br />
</span><br />
<span style="color: black;">بابا یی رو هم خیلی دوست داری تا صدای کلید انداختنش رو می شنوی می پری و نق نق که سریع منو بغل کن. موقعی که من کلاس می رم فقط پیش بابا می مونی وقتی هم با با می رن سر کار بهونه می گیری.</span><br />
<br />
<span style="color: black;">وقتی منوبابا همدیگرو می بوسیم خوشحال می شی و میخندی . یه وقتهای بابایی سر به سرت می ذاره و می اد ادای نام نام خوردن در می اره و تو از اون سر اتاق بدو می ای و شروع می کنی به شیر خوردن و من کلی حال می کنم که حقت رو می گیری.</span><br />
<span style="color: black;"><br />
</span><br />
<div style="color: #45818e; text-align: center;">پسرک من چهارتا دندون بالا داره و دوتا پایین</div><div style="color: #45818e; text-align: center;">قد 79 وزن 10.60 دور سر48</div><div style="color: #45818e; text-align: center;">پسر خیلی خوبیه که مامان و باباش عاشقشن<br />
بابا ماما ،دپ ،دیپ،گ با فتحه میگه <br />
یک دو رو میگم سه می گی<br />
اگر هم وان تو بگم بازم سه میگی<br />
اگر ای بی بگم بازم سه می گی</div><span style="color: black;"><br />
</span><br />
<span style="color: black;">قسمت نبود امسال جشنی بگیریم برات اما این روز جشن ما بود.اما مامان جون و عمه ها و عمو علی و خانواده شون تشریف اوردن خونمون برای تبریک دست همگی درد نکنه.</span><br />
<br />
<br />
<span style="color: black;">هدیه امسال ما به شما یک سکه ی طلاست عزیزم اما خودت بهترین هدیه ی زندگیمون هستی .</span><br />
<span style="color: black;">دوستت داریم و از صمیم <b style="color: #cc0000;">قلب</b> ارزوی <span style="color: #38761d;">بهترینها</span> رو برات داریم <b style="color: red;">1000</b> ساله شی زیر سایه ی پدر و مادر</span><br />
<br />
<span style="color: black;">اگر جشنی داشتیم احتمالا این کارت دعوتت می شد:</span><span style="color: black;"> </span><br />
<br />
<span style="color: black;"></span><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiGWuY4fl1a9sqAVUCnQ5p0oaC3-lSBUBa4UuQNltQJkCnLnqGnDg_lTLEuSCezIKOVnaIUSYp4PsU4OChxs81JkeSv0Y2KPQ48udE8N8BsflNQi4tpXqN257sEHwD4XEzpnkRQQPzAU5bg/s1600/card.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiGWuY4fl1a9sqAVUCnQ5p0oaC3-lSBUBa4UuQNltQJkCnLnqGnDg_lTLEuSCezIKOVnaIUSYp4PsU4OChxs81JkeSv0Y2KPQ48udE8N8BsflNQi4tpXqN257sEHwD4XEzpnkRQQPzAU5bg/s320/card.JPG" /></a></div><span style="color: black;"><br />
</span><br />
<span style="color: black;"> این هم پشت کارته:</span><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj93terv9UDouZ-rox68EsTDutMcBWoDzj3UgpPFC4zRbKOeGCFnOUtVkTTkqfjcRzP6JqfNhbLkZDXslRJNzU8k_X1PoxWmlw2fwCotlcQMHuWzW9laqFy0PxkLtXVj-NiZlfvbh7uuXPj/s1600/+b+card.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj93terv9UDouZ-rox68EsTDutMcBWoDzj3UgpPFC4zRbKOeGCFnOUtVkTTkqfjcRzP6JqfNhbLkZDXslRJNzU8k_X1PoxWmlw2fwCotlcQMHuWzW9laqFy0PxkLtXVj-NiZlfvbh7uuXPj/s320/+b+card.jpg" /></a></div><span style="color: black;">این هم چندتا عکس دیگه:</span><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgvYHHFDh7i7qKCQLi1BgcwvHZCFYBMyCTFI3ZdHUpKD3BFlpVWO5vc2opDgpu2S5qj3gMPCTqW714PdEUgTyPrsVfRTshozszUdmi1fMRdrp7tJmYVU2_xuIMumZYck4rIRItLMXfKysBJ/s1600/1.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgvYHHFDh7i7qKCQLi1BgcwvHZCFYBMyCTFI3ZdHUpKD3BFlpVWO5vc2opDgpu2S5qj3gMPCTqW714PdEUgTyPrsVfRTshozszUdmi1fMRdrp7tJmYVU2_xuIMumZYck4rIRItLMXfKysBJ/s320/1.JPG" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh3AJxp5Yjhyphenhyphen4Ern2nfNBRxd0c_bwHdFVPolTt6hNT00e_2hlaNyNtbzHSM5409Htd6qSul79Mya4nxxlO_TrNw9gl3t0ikzuDB405V9_nuo-vXaKlzCHp4fQj0P6S8edH7X-HVzjoqapKr/s1600/4.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh3AJxp5Yjhyphenhyphen4Ern2nfNBRxd0c_bwHdFVPolTt6hNT00e_2hlaNyNtbzHSM5409Htd6qSul79Mya4nxxlO_TrNw9gl3t0ikzuDB405V9_nuo-vXaKlzCHp4fQj0P6S8edH7X-HVzjoqapKr/s320/4.jpg" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEis1GytR30Uw48d_o1LZpk9Q-wHesY6EjNNRbMeZJ1v8Y3nOn1s4vrsrhdLiOkG1wNOo6Qd6ZchpQNVG1JuVnW3LDWz-xzF6bphYU8n0ug4ZEqL_Cd0mWXvIOqANP8znqvL9B0G-oX2PQFH/s1600/14+copy.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEis1GytR30Uw48d_o1LZpk9Q-wHesY6EjNNRbMeZJ1v8Y3nOn1s4vrsrhdLiOkG1wNOo6Qd6ZchpQNVG1JuVnW3LDWz-xzF6bphYU8n0ug4ZEqL_Cd0mWXvIOqANP8znqvL9B0G-oX2PQFH/s320/14+copy.jpg" /></a></div><span style="color: black;"> </span><br />
<div style="color: #999999; font-family: "Courier New",Courier,monospace;">قرار آتلیه هم گذاشتیم ان شالا عکسهاش هم بعدا می ذاریم.</div><span style="color: black;"><br />
</span><br />
<span style="color: black;"><br />
</span><br />
<span style="color: black;"><i><span style="color: #666666;">این پست مال روز بیست و هفتم اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد ونه می باشد.</span></i><br />
</span><br />
<span style="color: black;"><br />
</span><br />
<div style="text-align: center;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="320" src="http://dl10.glitter-graphics.net/pub/1657/1657620a3f9rty8y4.gif" width="392" /></a></div></div><div style="text-align: right;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><span style="color: black;"></span></a></div></div><br />
<br />
<br />
</div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com20tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-55827416390537420602010-05-04T01:56:00.000+04:302010-05-04T01:56:14.395+04:30يه كوچولو درد دل مادرانه<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">مادري نميدونم حق دارم اينجا درد دل كنم يانه؟<br />
آخه اينجا جاي حرفهاي توست اما منم مي خوام از تو بگم پس يه كوچولو بهم حق بده<br />
نازنينم من واقعا اين روزها نمي دونم بايد چيكار كنم؟كلا با بزرگتر شدن تو بهتر مي فهمم كه راجع به بچه ها چيز زيادي نمي دونم راجع به همچيزوفهميدن اين مسئله در اين موقعيت خيلي ديره و من اعتراف مي كنم كه با اينكه خيلي تلاش ميكنم كه مامان خوبي باشم ،نيستم .من تنها چيزي كه مي دونم اينه كه بچه ها رو خيلي دوست دارم و تو عزيزترينم رو كه ديگه مي پرستم و زندگي بدون تو رو نمي تونم تصور كنم،اما روز به روز مي فهمم كه كافي نيست اين چيزها كمه و بدتر از اون كه بدوني مشكلي وجود داره ،اونه كه ندوني مشكل چطوري حل مي شه.من از خير انجام دادن كارهايي واسه ي خودم در اين سن تو ،گذشته ام و هيچ منتي هم بر سرت ندارم بلكه دوست دارم وظيفه ي مادري ام را تمام و كمال انجام بدم.اما حيف كه كم مي ارم و كاش مي تونستم علت رو بفهمم.ممكنه دليلش اين باشه كه سالهاي كمي از زندگيم مادر داشتم؟ نميدونم آه بازم حس ميكنم: اگه مامانم بود..... ولي باز به خودم نهيب مي زنم دوباره بچه نشو، به هر حال شيوه هاي تربيتي مادرها اين روزها تغيير كرده چه بسا خيلي از مادرهاي جوون روش تربيتي مادرهاي خودشون رو رد كنن يا تغييرش بدن .بايد به روز بود.و....<br />
اما نمي دونم چي درسته و چي غلط<br />
اين روزها دردونه ي من از پيش من تكون نمي خوري،اگه من مي خوام برم اشپزخونه ،قبل از من اونجايي اگه لپ تاپ بگيرم دستم تو روش هستي .اگه كتاب بيارم و بخونم، جناب عالي پاره كرده و به طرفي پرت مي كني به همين ترتيبه كه من قيد همه كاري رو زماني كه بيداري زدم من جمله دستشويي رفتن كه اون هم معظلي است واسه ما<br />
همه ي اينها به كنار تو ديگه ازم مي خواي وقتي خوابي هم منم بيام بگيرم بخوابم.آخه ميوه ي دلم يه كوچولو به اين مامانت با اين همه مشكلاتش حق بده ، بهتر از اون وقت بده<br />
مثلا بد نيست كه يه نيم ساعتي با اين همه اسباب بازي رنگ و وارنگي كه دورته بازي كني يا مثلا يه ربع ساعتي به يكي از برنامه هاي كودك كه اين بيچاره ها براي شما تهيه مي كنن يه نگاهي بكني<br />
شما بگيد مشكل از كجاست ؟من مامان بديم كه هنوز پسرم يه ساله نشده دارم ازش ايراد مي گيرم؟مامانيم كه حالا كه بچه دار شده تازه مي خواد براي اينده اش برنامه ريزي كنه؟ماماني ام كه براي بچه اش وقت كم مي ذاره؟ماماني ام كه تحملش كمه؟كه مادري بلد نيست و بچه دار هم شده؟(عزيزترينم همون طور كه با اومدنت به زندگيم جايگاه من رو تا اخر عمرم تغيير دادي و من لايق مادري خودت كردي،مادري رو هم يادم بده ،من تشنه ي ياد گرفتنشم من حاضرم روزهاي تعطيل ،شبهاي يلدا ،تو گرما و سرما سر كلاست نفر اول باشم و شاگرد ممتاز كلاست باشم )<br />
كمي با ما راه بيا ني ني كوچولوي من... قربون قدمهاي كوچيكت كه از ذوقت تند تند قدم بر مي داري<br />
آخي سبك شدم<br />
ديشب يه فيلم مادرانه ديدم كه در اخر فيلم بچه ي خانمه رو ازش گرفتن و كلي دل خوني شدم ،صبح كه حميد رفت جواب ازمايش خون عليرضا رو بگيره ،زنگ زد و گفت :آزمايشش بايد تكرار بشه . براي يه لحظه نفسم بند اومد ،سريع ادامه داد كه اسمش روي ازمايشش نبوده،با اينكه خيالم كمي راحت شد اما كلي اعصابم بهم ريخت كه آخه چرا به خاطر يه بي دقتي اين آدمها بچه ي من بايد دوباره اذيت شه .و ديگه اينكه اون خانمي رو كه توي بارداري برامون كلاس اموزش شير دهي گذاشته بود رو امروز ديدم و حرفمون به همين جا رسيد كه اون موقع كه مادرت فوت كرد تو چي كار كردي و چي شد؟ خلاصه همين ها شد كه كلي هورمون مادري در بدنم دوباره بالا و پايين شدن و.....<br />
اما خوب خدا را شكر مي كنم كه جاي يكي از اون طفلكي هاي كوچولو كه امروز توي بيمارستان ديدم نيستي (كه خدا مي دونه دلم نمي خواست و نمي خواد حتي بچه ي دشمنم رو تو اون بخش ببينم)خدا را شكر مي كنم كه الان در كنارم خيلي ناز خوابيدي (والبته اجازه دارم كمي اينجا ازت بنويسم)و خدا را شكر ميكنم به خاطر لطف هميشگيش توي زندگيم.<br />
شديدا تقتاضا دارم در صورت تمايل روزي رو كه با كودكتون طي مي كنيد رو برام بگين<br />
هرگونه راهنمايي در اين خصوص و كلا در همه ي خصوصهاي ديگه با جون دل پذيرفته مي شود<br />
توصيه،راه كار،تجربه هم داشتين بدين ميشنوم<br />
<i><b>من به خدا مي خوام از وقتم باپسرم به بهترين نحو ممكن استفاده كنم .مي خوام هر چه در توانم دارم براش انجام بدم مي خوام در هر سني كارهاي مربوط به سنش رو براش انجام بدم فقط كمي بلد نيستم و كمك مي خوام</b></i></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com12tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-28013847629331653712010-04-30T23:46:00.001+04:302010-05-01T02:34:33.600+04:30بدون شرح<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">پسر گلي مادر،شيرينترينم مي پرستيمت من و بابايي<br />
عليرضايي بدون کمک وا مي ايسه . 2/5 هم اولين قدمهاي تهنايي اش رو برداشت ومن و پدري کلي حال کرديم<br />
<br />
براي چک آپ رفتيم خوشحال و خندان که حسابي حالمون گرفته شد و خانمه با ماماني بد حرف زد،چون 400 گرم از وزني که بايد مي داشت کم داشت و از اون روز به اينور ماماني هي داره چيز ميز مي ده به من تا حسابي روي اون خانمه رو کم کنه.بقيه چيزها خدا را شکر خيلي خوب بود و از خط بالاتر بود اما وزنش نه<br />
<br />
ديگه از اون شيطوني هات بگم که حسابي به من وصلي و جايي بدون من نمي موني حتي ثانيه اي<br />
هنوزم خيلي دنبال بازي دوست داري و کلي غش غش مي خندي<br />
چند روز پيش هم آزمايش خون دادي جيگرم که خيلي دلم سوخت برات گل من . اخه اگه براي سلامتي ات نبود چطور مي تونستم اجازه بدم به اون دستهاي ظريف پنبه اي سوزن بزنن. جوابش رو هنوز نگرفتيم اما اميدوارم که هيچ مشکلي نه فقط تو بلکه تمام ني ني گلي ها نداشته باشين<br />
کابينت و کشو رو هم کشف کردي که توش يه خبرهايي هست.يه کابينت از اشپزخونه رو برات گذاشتم با وسائل بي خطر که سرت گرم شه.يه روز هم که نشسته بودي با کشوهاي اتاقت بازي مي کردي انگشتهاي خوشملت رو گرفتن و تو گريهههههههههه <br />
<br />
قربون سه گفتنت بره مامان .من مي گم واست يك دو و تو مي گي ته با كسره ي ت. تازه خارجي اش هم بلدي گاهي بهت مي گم وان تو بازم همون ته رو مي گي جيگرم<br />
شعر بع بعي رو هم بلد شدي اما به جاي بع بع مي گس گ گ با فتحه <br />
يه شعر ديگه رو هم كه خيلي دوستش داري و باهاش ني ناي ناي مي كني سوسن خانمه اگه سوسن خانم مي دونست كه همچين فني داره از خوشحالي سكته مي كرد<br />
خلاصه از اونجايي كه عاشق سيم و كابل و دو شاخه و سه شاخه اي و ولت كنن يك سره پشت تي وي هستي ،نه و جيز رو خوب مي شناسي و وقتي بهت مي گم جيزه ،انگشت سبابه ات رو تكون مي دي و به من مي گي جي جي<br />
<br />
تا تولدت ديگه چيزي نمونده فقط حيف که نمي تونيم در اين اولين سال تولد دردونه امون کاملا شاد باشيم و جشن بگيريم .آه<br />
اما اميدوارم تمام سالهاي ديگه ي تولدت در کنارهم باشيم و شاد و خوشحال<br />
<br />
دفعه ي ديگه يه عالمه عسک مي ذاريم قول <br />
<br />
نوشته شده در تاريخ جمعه 89/2/10 ساعت 2:30 شب</div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-10675060105018285872010-04-22T11:17:00.002+04:302010-04-22T11:18:42.393+04:30ماه تولد تو<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">ارديبهشته ارديبهشت ، از پارسال براي من معني ديگه اي پيدا كرده .زيباست زيباترين ماه بهار حتي از فروردين قشنگتره ،<br />
<br />
مژده ي اومدن بهار توي خونه ي ماست.<br />
<br />
مي پرستمت ماه ارديبهشتي من</div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-39506904011756016232010-04-12T18:55:00.000+04:302010-04-12T18:55:36.474+04:30از پسري<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">پسري ناز مامان ،ميوه ي دلم روز به روز شيرين تر و دلنشين تر مي شه. يكي از كارهاي جالب و جديد اين روزهاش بسكوئيت خوردنشه كه خيلي علاقه داره به اين كار.هم بسكوئيتش رو دوست داهر هم اينكه خودش بگيره تو دستش و بخوردش تازه تر اينكه تو دهن منم مي ذاره وبه من شيرين ترين بسكوئيت دنيا رو مي ده.والبته نه فقط به من بلكه به تمام مورچه هاي خونمون كه اين روزها هم تعدادشون كم نيست.كلا طرفدار حيواناته پسرم(مورچه مثلا يكي از اونهاست) فقط گاهي كه مي خواد باشون بازي كنه يا بياردشون بالا تا ببوسدشون زير انگشتاي كوچولوش له مي شن و به اون دنيا فرستاده مي شن.هميــــــــــــــــن<br />
<br />
پنجشنبه ي گذشته خونه ي پدر شوهرم اينا ،يكي از فاميلاشون اومده بود كه 2 تا دختر كوچولو داشت .پسرم داشت با ديوار تمرين وايسادن مي كرد كه يه دفعه دختر كوچيكه رفت راغش و منم كه مي خواستم اداي مامانهاي روشن فكر رو در بيارم و توي ذهنم تئوري هاي در خصوص روبط ازاد بين دختر و پسر رو زير و رو مي كردم ،دختره انگار فكر منو خونده و لبش رو برد سمت لپ پسرم منم كه هي بازم داشتم كنترل مي كردم خودم رو به خاطر رعايت نكردن حد فاصل مجاز يه هو صداي گريه ي عليرضا بلند شد بله اينم از دخترهاي اين دور و زمونه. پسر مهربون و با محبت منو كه بجز مامانش كس ديگه اي رو گاز نمي گيره و به جز باباش كس ديگه اي رو "اته " نمي كنه (تازه اينها رو هم تحت تعليم خودمون ياد گرفته منتها مورد استفاده اش را هنوز يادش نداديم)چنان گازي گرفت كه امروز كه دوشنبه است هنوز جاي اون دندوناش روي لپ نازنين پسرم مونده.ديگه تصور بعدش بماند .<br />
<br />
<div style="text-align: center;">اين هم عكسي از اثر جرم</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgeoJgtwgbKYS2xpOguL9fdtki5Dc6bGgQJaIKDPEGsaVxPP2WkHJny0Vr6wzCBgKcUJjK9BlzeETrW_kf4Jhf1UgeU-2HcDrXCY2ftTFpsYMZqo8unXY-HFtPUlPu36EcBxc9ShkAkx4PX/s1600/1.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgeoJgtwgbKYS2xpOguL9fdtki5Dc6bGgQJaIKDPEGsaVxPP2WkHJny0Vr6wzCBgKcUJjK9BlzeETrW_kf4Jhf1UgeU-2HcDrXCY2ftTFpsYMZqo8unXY-HFtPUlPu36EcBxc9ShkAkx4PX/s320/1.JPG" /></a></div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div style="text-align: right;">براي ني ني جونمون يه تاب بستيم كه ساعاتي از روز رو باهاش مشغول شه و البته مشغوليم.وقتي سر تابش واسه اش شعر معروف رو مي خونم اونم واسه ام اهنگش رو مي زنه .راستي جايي خوندم اصل شعر اين بوده:تاب تاب هم بازي خدا منو نندازي</div><div style="text-align: right;">به راستي اين عباسي كيه و از كجا اومده تو اين اواز؟</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhK5tn90OfhCn8qFtU4EDvSsQHh8fs42r6XgE8oAXwhObVBL5hBEDXEp7VMieFtbogVfvP1URCGNEoLWPPaOQM0pPn9IAy51btWhtDK29A0ZOY8DA5GptRxgXlhFr_Gth-UzKgL9834dFbZ/s1600/4.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhK5tn90OfhCn8qFtU4EDvSsQHh8fs42r6XgE8oAXwhObVBL5hBEDXEp7VMieFtbogVfvP1URCGNEoLWPPaOQM0pPn9IAy51btWhtDK29A0ZOY8DA5GptRxgXlhFr_Gth-UzKgL9834dFbZ/s320/4.JPG" /></a></div><div style="text-align: right;"> </div><div style="text-align: right;">همچنان ما مونديم در سرگرم كردن اين ني ني .هر چي به ذهنم برسه يا بخونم جايي انجام مي دم اما بازم شك دارم يا بهتره بگم كمي وسواس دارم .توي نت هم كه هوارتا مطلب هست اما بازم ترجيح مي دم از تجربه ها استفاده كنم.لطفا راهنمايي كنين . </div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">خبر ديگه اينكه يه تولد كوچولو داشتيم .تولد عرفان عمو علي كه امسال ده ساله شد.اين لباسي هم كه پوشيده از كادوهاي تولدشه.</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgXyWIMu6xRYbMQUSF-ahJVjWqcJZZwaatnzHwUOtdHdetF73G_v683zSoKyb8IFCs172wiOd47UJ28zexg7eNjLgCwpDez1XnMrM3tPSBk5El4GfpWoeSoGEPwUFShT6H61SRiyoLfpNwv/s1600/2.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgXyWIMu6xRYbMQUSF-ahJVjWqcJZZwaatnzHwUOtdHdetF73G_v683zSoKyb8IFCs172wiOd47UJ28zexg7eNjLgCwpDez1XnMrM3tPSBk5El4GfpWoeSoGEPwUFShT6H61SRiyoLfpNwv/s320/2.JPG" /></a></div><div style="text-align: right;">يه كم ديگه هم از شيطنتهاش بگم كه اين لپ تاپ بيچاره ي من از دستش اگه مي تونست از خونه ي ما فرار مي كرد و مي رفت.اولين كاري كه به محض رسيدن دستش به اون مي كنه اينه كه محافظ ژله اي روي صفحه كليد رو پرت مي كنه به سويي و lcdاش رو 180 درجه باز مي كنه وبا تمام انگشتاش شروع به تايپ تند و لاتين و فارسي همزمان مي كنه و اگه مي ذاشتم مي رفت روش مي نشست.البته جاي تمام انگشتاي كوچولو موچولوش روي اون هست تا من هميشه يادم نره يه خرابكار كوچولو تو خونه دارم.كه اندازه تمام دنيا دوستش دارم.</div><div style="text-align: right;">(.اه0ج./9ه9هوو9ه99999ت) اينها اولين نوشته هاي پسرمه كه با دستاي نازنينش تايپ كرده </div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com13tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-49601421964958713512010-04-07T16:10:00.000+04:302010-04-07T16:10:48.381+04:30نوروز 89<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><i><b></b></i><div style="color: #274e13; text-align: center;"><i><b>سرسبزترين بهار تقديم تو باد</b></i></div><div style="color: #274e13; text-align: center;"><i><b>آواي خوش هزار تقديم تو باد </b></i></div><div style="color: #274e13; text-align: center;"><i><b>گويند كه لحظه ايست روييدن عشق</b></i></div><div style="text-align: center;"><i><b><span style="color: #274e13;"> ان لحظه هزار بار تقديم توباد</span></b></i></div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><span style="color: black;">تعطيلات خيلي </span><span style="color: #274e13;"><span style="color: black;">خوبي رو گذرونديم و حسابي خوش گذشت و البته ازخوشي زياد خسته شديم .</span></span></div><div style="text-align: right;">هفت سين امسال رو پهن كرديم در كنار پسري عزيزمون و خواهر گلم و خانواده اش كه براي تعطيلات به اينجا اومده بودن البته برادرهامم بودن اما روز 2 رسيدن.</div><div style="text-align: right;">كلي خوش گذشت و اين ور اون ور رفتيم ولي حميد اصلا سر حال نبود به خاطر پدرش دمق بود حسابي و واقعا امسال جاش خالي بود</div><div style="text-align: right;">بزرگترها نعمت هستند حيف كه قدرشون رو نمي دونيم.</div><div style="text-align: right;"> </div><br />
<div style="text-align: right;">خلاصه من حسابي مهمون داشتم و شلوغ پلوغ بودم.نه به تمام سال كه هيچكي نمي اد نه به نوروزكه ي ي هو همه با هم مي ريزن سر ادم(يه كمي هم بزرگش كردم ها)</div><div style="text-align: right;">پسر گلي حسابي بزرگ شده و شيطون </div><div style="text-align: right;">تمام مدت چسبيده به من .فقط كافيه بلند شم از پيشش حتي دور نشده جيغ مي زنه و گريه مي كنه.توي يه كتابي خوندم بين هفت ماهگي تا يك سالگي طبيعيه و بايد تحمل كرد تا اين دوره رو بگذرونه .توي تعطيلات حتي تو بغل حميد هم نمي رفت اما الان خوب شده باهاش/</div><div style="text-align: right;">عشقش آشپزخونه است و كافيه من پامو بذارم اونجا سريع مي اد دنبالم/</div><div style="text-align: right;">به راحتي از پله مي اد بالا ولي تو برگشت مشكل داره و گير مي كنه/</div><div style="text-align: right;">يه كار خيلي جالب پسرم اينه كه بلند ميشه مي ايسته بعد دستهاش رو ول مي كنه خودش انقدر ذوق مي كنه كه تق مي افته بيشتر اوقات هم به من تكيه مي ده بعد از ذوقش هم بايد منو گاز بگيره.انقدر اين كارو كرده كه من سر شونه هام كوچولو كوچولو كبوده/</div><div style="text-align: right;">ني ني دوباره سرماي سختي خورد اين بار امپول پني سيلين زد و دلم رو كباب كرد اونم توي باسنش طفلك من اين اولين باري بود كه باسن نانازي پسرم امپول مي خورد/</div><div style="text-align: right;">بلاخره موهاي گل پسري رو كوتاه كرديم با اينكه نه من نه باباش دلمون نمي اومد اما ديگه اذيتش مي كردن به خاطر گرما و ديگه اينكه همه مي گفتند ديگه نمي خواين موهاشو كوتاه كنين؟در چنين شرايطي دلم مي خواد بيشتر لج كنم به همه دهن كجي كنم و بگم به خودمون مربوطه .ولي به خاطر خودش راضي شديم.تا قبل از اون بهانهمون اين بود كه خاله اش گفته بذارين ما هم مو بلندي هاشو ببينيم بعدا كوتاه كنيد.اما ديگه خاله اش هم ديده بود و مي گفت كي مي خواين موهاشو كوتاه كنيد؟/ </div><div style="text-align: right;">عاشق تاتي كردنه و دوست داره دور خونه بچرخونيمش/</div><div style="text-align: right;">پسرم ياد گرفته بشماره اونم تا سه و من كلي ذوقيدم.بهش مي گم يك . دو و اون هم برام آهنگ سه رو مي زنه و من ضعف مي كنم</div><div style="text-align: right;">كم كم دارم باش شعر بع بعي مي گه بع بع رو كار مي كنم و عليرضا مي گه : گ گ با فتحه /</div><div style="text-align: right;">كلاغ پر هم بلده پسرم وقتي مي خونم واسه اش انگشت كوچولوش رو مي اره و مي ذاره/</div><div style="text-align: right;">من هنوز تو اين فكرم كه اوقاتش رو چطوري پر كنم.به اين مكهبهاي پارچه اي و لاكي محصولات با فرزندان علاقه اي نشون نمي ده فقط به توپ و يه وقتهايي هم به ماشين علاقه نشون مي ده.هنوزم كه بده و پرت كنه رو بلد نيست و اينطور انگار من بازي مي كنم و اون نگاه ميكنه/</div><div style="text-align: right;">به بچه ها هم علاقه نشون مي ده و يه موقع هايي تو كالسكه كه هست و بچه بيرون بازي مي كنن با چشماي كوچولوش دنبالشون مي كنه و سرش رو بالا مي اره واگه حميد هم چند تا رو پايي واسه اش بزنه شروع مي كنه به دست زدن واسه باباش و حميد هم غش مي كنه.</div><div style="text-align: right;">اين هم چندتا عكس عيدي از پسري و فاميلاش</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEitQVzK70b9Xf-qru-sxMxTmbECwxMijjnkRbFd0AydA4xjBKl8DLSHdJFftG2pVxXM2yOSRvCR3Yu2iYK0BxxhnlJYdY6uoYjllmnWnNPovBbaDbx3bHF47sWS8-lA4tW2eKKXsDb0Bh6r/s1600/2.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEitQVzK70b9Xf-qru-sxMxTmbECwxMijjnkRbFd0AydA4xjBKl8DLSHdJFftG2pVxXM2yOSRvCR3Yu2iYK0BxxhnlJYdY6uoYjllmnWnNPovBbaDbx3bHF47sWS8-lA4tW2eKKXsDb0Bh6r/s320/2.jpg" /></a></div><div style="text-align: center;"> خواهر پسرمه اشتباه نگيرين ها</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjdQ51UvsRe2hrqGlFyS3B2wgRKJYjN3MTPVcJ3iSn0pxeOJfXc0lu_UjztXtRvxSrQpzQ6hlk5fFUhflClKLM45wN_IIUMU8iGZXqAj-lRj6AntC9z9kQT4Akj6WTcyR-fuZ0_NQwR61wN/s1600/1.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjdQ51UvsRe2hrqGlFyS3B2wgRKJYjN3MTPVcJ3iSn0pxeOJfXc0lu_UjztXtRvxSrQpzQ6hlk5fFUhflClKLM45wN_IIUMU8iGZXqAj-lRj6AntC9z9kQT4Akj6WTcyR-fuZ0_NQwR61wN/s320/1.JPG" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj7208VfhUR9ROmMmT1cxBbK7KOSpjsUkJg-0EBexTh1TodJKSJB5nOlksnDet5SF8Vmp6ZobxwKFlndmOWDqq-uMHIJ5tIUWQdO9TJdlE1J4XFMygbY7GNYJtY7R9wxmqbH5qDZwkb7MgV/s1600/4.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj7208VfhUR9ROmMmT1cxBbK7KOSpjsUkJg-0EBexTh1TodJKSJB5nOlksnDet5SF8Vmp6ZobxwKFlndmOWDqq-uMHIJ5tIUWQdO9TJdlE1J4XFMygbY7GNYJtY7R9wxmqbH5qDZwkb7MgV/s320/4.jpg" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiwbQjXk5ftRjn3BZxZLbcLgghd9sJ0aNQwwKsCpEoOaauVGnPXzCBZFja27bDwOYPYGD3qquhSgpCrkpPMSWeThSwHjWZFGhNJgIPQALQ84pvAN5BUfr7q8A7HCI0qBhWE0GHyqhtW_4ps/s1600/3.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiwbQjXk5ftRjn3BZxZLbcLgghd9sJ0aNQwwKsCpEoOaauVGnPXzCBZFja27bDwOYPYGD3qquhSgpCrkpPMSWeThSwHjWZFGhNJgIPQALQ84pvAN5BUfr7q8A7HCI0qBhWE0GHyqhtW_4ps/s320/3.jpg" /></a></div><div style="text-align: right;">عسل و زهرا و زهرا (دخترخاله و دختر دايي و دختر عمو هاي پسرم )</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEicfF6xoQefqo9rsQEq1Uszedwq_Ab1SPYjF6qW4OOlS8Ry3gC-UtrBDm4uzG55aaayDtVn8QVRSy0cLAcYLFXvFAk11a2KZDhruiAaVaDyXbge4MtEzml2B0yD2WiZAm4qw-6oeG01eGbM/s1600/5.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEicfF6xoQefqo9rsQEq1Uszedwq_Ab1SPYjF6qW4OOlS8Ry3gC-UtrBDm4uzG55aaayDtVn8QVRSy0cLAcYLFXvFAk11a2KZDhruiAaVaDyXbge4MtEzml2B0yD2WiZAm4qw-6oeG01eGbM/s320/5.jpg" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjssts3fB9HKjx9FJAXXzrq1aXUOUKCrs3vxLFLQKI9OLxmcOb2U9uSJmQPOfSnK_Sil8vXTCeuG71UPBxB7SwEVrd2G3RhoJLsovu7wlS24K4WzcFoOS4FOiVE8-M4QnyLWrFA8f4wPRJ8/s1600/7.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjssts3fB9HKjx9FJAXXzrq1aXUOUKCrs3vxLFLQKI9OLxmcOb2U9uSJmQPOfSnK_Sil8vXTCeuG71UPBxB7SwEVrd2G3RhoJLsovu7wlS24K4WzcFoOS4FOiVE8-M4QnyLWrFA8f4wPRJ8/s320/7.jpg" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhYkBBbO50cVF756oQw1NXJy8hUZ-75ZJBO1OFQmUzIKiIxS5HKwzsCWnfH15v5XQAvXRhXgbBAOjAIGE8inf1lSs5s09L50dQ83x0ow4TgV_PFbyBETEERACZvVcNRUakeoWtVamfwPytB/s1600/8.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhYkBBbO50cVF756oQw1NXJy8hUZ-75ZJBO1OFQmUzIKiIxS5HKwzsCWnfH15v5XQAvXRhXgbBAOjAIGE8inf1lSs5s09L50dQ83x0ow4TgV_PFbyBETEERACZvVcNRUakeoWtVamfwPytB/s320/8.JPG" /></a></div><div style="text-align: right;">عليرضا در حال شيطنت در آشپزخونه و جويدن چيزهايي كه واسه خودش پيدا مي كنه.</div></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-19711494387347954922010-04-01T22:37:00.000+04:302010-04-01T22:37:54.661+04:30سال نو مبارک<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">سلام سلام يه سلام جديد و نو در اين سال جديد اميدوارم عيد همگي مبارک باشه و تعطيلات رو به خوشي گذرونده باشين وسالي سرشار از موفقيت داشته باشين.<br />
اين يه آپ کوچولوه فقط براي عرض تبريک و ارزوي موفقيت براي همه .ان شالا بعدا سر فرصت مي ام و همه چيز رو از اولين نوروز پسرم براتون مي نويسم.</div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-26753239431408088622010-03-12T02:05:00.003+03:302010-03-16T19:10:22.309+03:30تولد ماماني<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="color: black;"><b><i></i></b></div><div style="color: black; text-align: center;"><b><i>اين دومين ساليه که من کادوي تولد، يه هديه ي خيلي خيلي با ارزش از خداوند گرفته ام :</i></b><br />
<b><i>لياقت مادری</i></b></div><div style="color: black; text-align: center;"><b><i>واين از لطف خداست و وجود گل پسر نازنينم</i></b></div><div style="color: black; text-align: right;"><br />
</div><div style="color: black; text-align: right;"><br />
</div><div style="color: black; text-align: right;"><b>بلــــــــــــــــــه روز جهانی هفده اسفند که مصادف است با بزرگداشت مقام زن(اين و تازه فهميدم اما قبلا هم اين روز جهاني بود)روز تولدم بود که امسال يه تفاوت اساسی داشت و من مامان شده بودم البته پارسال هم مامان بودم اما نه خيلي .خلاصه بابا حميد که مي دونه چقدر من اين روز برام مهمه خيلي تلاش کرده بود که فراموشش نکنه با کلي آلارم گذاشتن و تقويم چک کردن به قول خودش؛ امسال هم ما رو شرمنده کردن.البته فقط به خاطر مشغله ي زياده که بهش حق مي ديم و البته که هديه شون رو قبلا داده بودن.اما بازم تو اون روز يه چيز ديگه است.هديه هاي من :کلي تماس از اعضاي خانواده و دوستان؛اس ام اس؛بازگشت به موقع همسري به منزل با يک دسته گل رز و يک لبخند مهربان؛ يک جفت دمپاي رو فرشي از اونها که هميشه مي دوستم.البته لپ تاپ هم که قبلا گرفته بودم.</b><br />
<b>اينم عسکهاش(اون خرگوشيه رو خودم واسه خودم خريدم خود شيفته ايه ديگه):</b><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhfYXHfJeAPz1MRgvDcuPOPG49QnoFrV1cNJoDn6D_TNYvqVQoY72KzUtQuVaGWZSBFWxf7CscNPj0woVElxEr4Pn94za2fph5Ke0z93cQyhpF6TfGF3arapAWppRjAh5NT_nRVg9R4ocjx/s1600-h/1.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhfYXHfJeAPz1MRgvDcuPOPG49QnoFrV1cNJoDn6D_TNYvqVQoY72KzUtQuVaGWZSBFWxf7CscNPj0woVElxEr4Pn94za2fph5Ke0z93cQyhpF6TfGF3arapAWppRjAh5NT_nRVg9R4ocjx/s320/1.JPG" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiWtQ9MRl01-SqlEILB9ctlSNOqDqCcIXpSQSNJtw_CKA0duZycSMNNZieVeqg679dL6GxUyO-dS3dZNuht9923q8nL9xvR4GAtWmKL919WbVhyCP73rWWyerzT_ZPlYujF_9C1P8s-pfbE/s1600-h/2.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiWtQ9MRl01-SqlEILB9ctlSNOqDqCcIXpSQSNJtw_CKA0duZycSMNNZieVeqg679dL6GxUyO-dS3dZNuht9923q8nL9xvR4GAtWmKL919WbVhyCP73rWWyerzT_ZPlYujF_9C1P8s-pfbE/s320/2.jpg" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgXxGeY2OKa5F4nzs0njKMlZMAHlS0rCHo9jwo__RMxRVH0QjAEJYzlXPWo3cPlkD97eCtygsA6wVqVqA59yK8rKNMqw-qCUZwCSUlayx31JuOG1k3XDKBRVt1WFiG5CUVsQl4NIDSqyZs7/s1600-h/4.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgXxGeY2OKa5F4nzs0njKMlZMAHlS0rCHo9jwo__RMxRVH0QjAEJYzlXPWo3cPlkD97eCtygsA6wVqVqA59yK8rKNMqw-qCUZwCSUlayx31JuOG1k3XDKBRVt1WFiG5CUVsQl4NIDSqyZs7/s320/4.jpg" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgwXi68g4WwjLMyx11C8ZgRIC-8gZ8mDgI-lEgX0_iyfBCiplv9WtdyKrkO67gt_381sgz1WvpPXdoyfYzRbuPYeoSDCSY5xloQn1btDOhdLkejLuTOex8a9-RNefP6DIctk2KSmLvpNirv/s1600-h/3.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgwXi68g4WwjLMyx11C8ZgRIC-8gZ8mDgI-lEgX0_iyfBCiplv9WtdyKrkO67gt_381sgz1WvpPXdoyfYzRbuPYeoSDCSY5xloQn1btDOhdLkejLuTOex8a9-RNefP6DIctk2KSmLvpNirv/s320/3.jpg" /></a></div><div style="text-align: center;"><b> </b></div><div style="text-align: center;"><b> </b></div></div><div style="color: black; text-align: right;"><b><i>بهم امسال خيلي خوش گذشت و کلي لذت بردم و خيلي خيلي از شوشوي مهربان تشکر مي کنم.</i></b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b><i>بريم سراغ ني ني:</i></b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b><i>آقا واسه ام بشکن مي زنه بيا و ببين .ديگه دس دسي و سرسري براش پيش پا افتاده است.</i></b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b><i>با هر آهنگي مي خواد شاد باشه يا نه ترانه باشه يا پيام بازرگاني .يا صداي گريه ي ني ني اي که آقاي دکتر داره معاينه اش ميکنه اينا همه بشکن داره.</i></b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b><i>يه موقع هاي به کلاغ پر هم علاقه نشون مي ده.</i></b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b><i>همچنان چسبيده به من و بيشتر مواقع مي خواد که پيشش باشم.</i></b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b>چهار دست و پا هم ديگه خوب ميره .امروز من تو اشپزخونه بودم و عليرضا تو اتاق خودش بعد از کمي ديدم از اتاقش اومده بيرون و داره مي اد به طرفم که خيلي حال کردم.هميشه اين صحنه رو مجسم مي کردم که بياد پيشم وقتي يه بار حواسم نيست و ديگه وقتي شروع بکنه به حرف زدن و اولين چيزي که بگه ماما باشه خيلي خيلي بهم مي چسبن.</b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b>يه عالمه حرفهاي جديد هم مي زنه مثل <گ>به فتحه و نصف حروف فارسي رو با همين وزن<د><م>و.....</b><br />
<b>از شبي بگم که مي خواستم جداش کنم:اون شب از اون شبايي بود که دو مي خواستيم بخوابيم وتو اتاق عليرضا بوديم و اون خواب بود من به حميد گفتم امشب مي ذارم همين جا بخوابه گفت خوبه بذار . فقط مي خواستم واکنشش رو ببينم انگار اونم جواب مثبت داد تا واکنش من رو ببينه.خلاصه بالش بيار از اين ور از اون ور هي برو و بيا بوس کن شب بخير بگو وان يکاد بخون بيدار هم نمي شد هي دلم مي خواست شيرش بدم دم در اتاقش واساده بودم و انگار بدترين بلاي دنيا رو مي خوام سرش خدايي نکرده بيارم.خلاصه اومدم تو اتاق خواب حالا هي تو اينترنت سرچ کن : جاي خواب بچه؛ زمان جدا کردن نوزاد.....آخرش هم با اين فکر که چن روز ديگه مهمونهاي نوروزي که بيان به سلامتي دوباره بايد عليرضا رو بيارم پيش خودم خوب اصلا اين چه کاريه که حالا جداش کنم؟ خلاصه با خيال راحت رفتم اوردمش تو تخت و تخت خوابيدم. <i><br />
</i></b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b>پسرم جديدا تمام تن نازنينش دونه ريخته اولين بار که ديدم فکردم مخملکي آبله اي ..... بردمش سريع دکتر گفت چيزي نيست و مال فصل جديده و هيچ دارويي نداد.دو روزه که اينطوريه و تغييري نکرده و من نمي دونم چي کار کنم. تمام اين پوست نازو نرم پسرم پر شده دونه.</b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b>اين روزهاي اخر سال هم که حسابي سرمون شلوغه .خريد و خونه تکوني و حال و هواي عيد و.... واي ياد پارسال مي افتم که حامله بودم و خسته مي شم حتي از ياداوري اش که چي بود.دوتا پاکت شير به زور مي گرفتم دستم و دلم مي خواست يه نفر بهم بگه خانم کمک نمي خواين؟اين روزها بد جور اون حال و هواها به سرم مي زنه مخصوصا با روشن کرده کولرها.خدا به خير بگذرونه.</b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b>از خونه تکوني گفتم و اينکه فرشهامو داده بودم بشورن يه چند روزي دور از جون روي موکت ,سراميک ,پتو زندگي مي کرديم يه روز پسرکم که به تنهايي مي شينه رو دوتا پاي نازنينش از پشت با سرخورد رو زمين و هي گريه کرد و منم باش اصلا دلم اتيش گرفت هي به گوشاش و بينيي اش نگاه مي کردم و پيش خودم فکرهاي احمقانه مي کردم.يکي دو بار ديگه هم اين اتفاق پيش اومد تا امروز هم زهرا خانم عمو علي که قلدربچه هاي فاميله هم حالي به پسرم داد و عليرضا دوباره شروع کرد به ان گريه هاش .مامان جان اينجا مي نويسم تا بزرگ شدي خودت ترتيبش رو بدي پسرم.</b></div><div style="color: black; text-align: right;"><b>براي اين دونه ها که بردمش دکتر .يه دکتر جديد کلي از وزنش راضي بود و گفت نمره ي مادريتون بيسته .اما من که خودم اصلا راضي نيستم نه از وزن عليرضانه از مادري خودم.که البته طبيعيه من کلا از خودم راضي نيستم و هي روز و شب طي مي کنيم و سن رو سن مي ذارم اما دريغ از رضايت اما بازم خدا رو شکر.</b></div><div style="color: black; text-align: right;"><br />
</div><div style="color: black; text-align: right;"><b><i>فکر مي کنين چند ساله شدم؟</i></b></div><div style="color: black; text-align: right;"><br />
</div><div style="color: black; text-align: right;"><b><i>نوشته شده: 20 اسفند روز تولد داداش گلم ساعت 2 شب تو تخت خواب.</i></b></div></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-28915775127069544572010-02-21T10:33:00.000+03:302010-02-21T10:33:38.497+03:30والنتاين مبارکــــــــــــــ<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">از تمام کسايي که اين مدت حال ني ني رو پرسيدن ممنون.باز ما اومديم<br />
<br />
</div><b>روز والنتین</b> یا والنتاین، (روز عشاق و یا روز عشقورزی) عیدی در روز <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%DB%B1%DB%B4_%D9%81%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87" title="۱۴ فوریه">۱۴ فوریه</a> (<a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%DB%B2%DB%B5_%D8%A8%D9%87%D9%85%D9%86" title="۲۵ بهمن">۲۵ بهمنماه</a> و بعضی سالها <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%DB%B2%DB%B6_%D8%A8%D9%87%D9%85%D9%86" title="۲۶ بهمن">۲۶ بهمنماه</a>) و در برخی فرهنگها روز ابراز <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D8%B4%D9%82" title="عشق">عشق</a> است.<br />
این ابراز عشق معمولاً با فرستادن کارت والنتین یا خرید هدایایی مانند <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%AF%D9%84_%D8%B3%D8%B1%D8%AE" title="گل سرخ">گل سرخ</a> انجام میشود. سابقهٔ تاریخی روز والنتین به جشنی که به افتخار <a class="new" href="http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%82%D8%AF%DB%8C%D8%B3_%D9%88%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%AA%DB%8C%D9%86&action=edit&redlink=1" title="قدیس والنتین (صفحه وجود ندارد)">قدیس والنتین</a> در <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%B3%D8%A7" title="کلیسا">کلیساهای</a> کاتولیک برگزار میشد، باز میگردد.<br />
<div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">در فرهنگ ايراني :</div><div style="text-align: right;">روز<a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%D9%BE%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%B0%DA%AF%D8%A7%D9%86" title="سپندارمذگان">سپندارمذگان</a> جشن گرامیداشت <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86" title="زمین">زمین</a> و <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D9%86" title="زن">زن</a> و روز مهرورزی به مظاهر <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%87%D8%B1" title="مهر">مهر</a> و فروتنی است. در این روز كه مصادف است با 29بهمن ماه <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%B1%D8%AF" title="مرد">مردان</a> به <a class="mw-redirect" href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86" title="زنان">زنان</a> خود، با محبت <a class="new" href="http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%87%D8%AF%DB%8C%D9%87&action=edit&redlink=1" title="هدیه (صفحه وجود ندارد)">هدیه</a> میدادند و زنان و دختران را از کارهای روزمره معاف کرده بر تخت شاهی مینشاندند و از آنها اطاعت میکردند. اخیرا گروهی از دوستداران فرهنگ ایرانی پیشنهاد کردهاند که به منظور حفظ فرهنگ ایرانی سپندارمزگان بجای والنتین به عنوان روز عشق گرامی داشته شود</div><div style="text-align: center;"><b style="font-family: Verdana,sans-serif;"><i>پسرم به تو وتمام کساني که عشق مي ورزم اين روز مبارک</i></b></div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div style="text-align: center;"><b style="font-family: Verdana,sans-serif;"><i> </i></b></div><div style="text-align: right;">مدتي روزگار سختي را بي اينترنت گذرانديم که خدا را شکر گذشت و بازگشتيم با يک عالمه خبرهاي ني ني اي</div><div style="text-align: right;">چند روز ديگه به پايان نه ماهگي عزيز دلم نمونده و ني ني يه عالمه کارهاي جديد ياد گرفته و سير صعودي تو دل برويش رو با سرعت نور طي ميکنه و روز به روز شيرين تر مي شه.</div><div style="text-align: right;">روز 13 بهمن به وضوح ماما و بابا رو گفت(عزيز دلم دوتا رو تو يه روز گفت که ما دعوامون نشه)</div><div style="text-align: right;">از 23 بهمن خودش به تنهايي مي شينه.<br />
سينه خيز بلده اما کم مي ره برعکس ژست چهاردست و پا رو زياد مي گيره اما نمي تونه بره. </div><div style="text-align: right;">ليوان ابميوه خوري اش را مي گيره و اب ميخوره والبته تمام لباسش رو خيس مي کنه.</div><div style="text-align: right;">علاقه ي شديدي به سيمهايي که از pc آويزونن داره ،همينطور کنترل و گوشي موبايل.</div><div style="text-align: right;">با بابايي تلفني صحبت ميکنه وبا دقت گوش ميده.</div><div style="text-align: right;">به بچه ها خيلي علاقه داره.</div><div style="text-align: right;">به اسباب بازيهاي موزيکال فقط توجه مي کنه.</div><div style="text-align: right;">وبيشتر از همه ي بازيها اين بازي رو دوست داره :درحالي که توي بغل با با يي ،شروع مي کنن به دويدن منم مي افتم دنبالش و ميگم يه پسر خوشمزه کي داره من بخورمش يه موقع هايي هم دستش رو مي گيرم که ديگه ريسه مي ره با اون خندههايي غش غشي<br />
راستي بابايي کادوي تولدم رو يک ماه زودتر دادن دستش درد نکنه برام يه لپ تاپ خريده تا راحت تر واست بنويسم.بو س بوس<br />
اين مدت هم دوتا مهمون عزيز داشتيم حانيه جوني و زندادش گلم که حسابي در کنارشون خوش گذشت.و تولد حانيه جوني هم توي همين ماهه و بهش تبريک مي گيم<br />
دوتا بهمني ديگه هم داريم زهرا گلي و ارش جان که حسابي بهشون تبريک مي گيم و ارزوي بهترينها رو داريم واسشون .<br />
الينا خوشمله و ارشيا جون دوستهاي وبلاگيمون هم بهمني اند و خلاصه<br />
<br />
<div style="text-align: center;"><b><i><span style="background-color: white; color: #93c47d;">همه ي بهمني هاي عزيز تولدتون مبارک</span></i></b></div><div style="text-align: right;">مي خوام جاي خواب عليرضا رو جدا کنم .تورو خدا راه حل بدين که هم واسه ي من سخت نشه هم ني ني </div><div style="text-align: right;">واسه تولدش تخت اسپانيايي گرفته بوديم که الان کوچيک شده در اين زمينه هم راهنمايي بفرماين که تخت نوزادي بگيرم با توجه به خونه ي کوچيک يا يه دفعه تخت نوجوان بگيرم(عليرضا شديدا عادت داره پيشم دراز بکشه و بخوابه)مســــــــــــــــــــــــــــي</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">براي خودم مي نويسم و تو هم بدون: گرمي بدنت ، نرمي موهات ، لمس دستاي کوچيکت روي بدنم دليل خوشبختي منه همه ي اينها ارزوي منه براي همه ي کسايي که در اين ارزو اند</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="color: #38761d; text-align: right;"><b><i>شاد زي</i></b></div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><i style="color: #cc0000;"><b>ده ماهگيت مبارک ميوه ي دلم</b></i></div></div></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-71052406795096216992010-01-20T02:20:00.001+03:302010-01-20T02:29:47.320+03:30قندعسلم سرما خورده<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: right;"><i>ني ني کوچولو دو سه روزي سرما خورده و دل مامانش رو برده</i><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="48" src="http://dl10.glitter-graphics.net/pub/780/780920wevc3spomh.gif" width="57" /></a><br />
</div>آخ مامان کاش مي دونستي از يک ساعت قبل اينکه بخوام داروت رو بدم چه حالي مي شم غصه ام مي شه.دلم مي خواد تمام داروهاي دنيا رو من مي خوردم و تو خوب مي شدي عزيز دلم<br />
وقتي گريه مي کني وقتي اشکت رو مي بينم وقتي چونه ات مي لرزه و دهنت رو محکم مي بندي روت رو مي کني اونور تو ني ني کوچولو ،چطوري تشخيص مي دي اين قاشق محتوي دارو؟ با اينکه خيلي ميوه ايه بد هم نيستش با اين کارات دلم رو خون ميکني <i> اي کاش هيچ بچه اي مريض نشه</i> <br />
از دست اين دندونهاي شيطون پسرم که انقده ناقلان و پسرم رو اذت مي کنن بذار در بيان مي بوسمشون دونه دونه <br />
<div style="text-align: center;"><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: right;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="36" src="http://dl4.glitter-graphics.net/pub/87/87434c3wor9yztz.gif" width="65" /></a><br />
</div>پسرم هم دراه دندون در مي اره وهم مريضه ومن.........<br />
<a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="83" src="http://dl8.glitter-graphics.net/pub/830/830988zilqgf2djj.gif" width="83" /></a><br />
ماماني جوني ديروز به سلامتي وارد ماه نهم شدي و براي خودت ديگه داري مرد مي شي<br />
وزن :9360Kg قد:73Cm که خدا رو شکر دکترت ازت راضي بود و به مامانت آفرين گفت .اما من خودم تپل تر دوست دارم بشي.هر چي ما زحمت مي کشيم با يه سرما خوردگي آب مي شه .کاملا تو يه روز تغييراتت معلومه قربونت برم.<br />
اگه خدا بخواد در شرف خريدن ماشين هستيم .يه چيز خيلي معمولي تا دست فرمونمون خوب شه.براي اينکه ني ني گليمون راحت باشه.<br />
<div style="text-align: center;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="45" src="http://dl3.glitter-graphics.net/pub/664/664343slv150mpvq.gif" width="50" /></a><br />
</div>يه کار نيمه کاره ي ديگه هم داره به روي غلطک مي افته:ماماني کلاسهاي زبانشو شروع کرده ،فعلا براي اينکه به سطح خودم برسم چند جلسه خصوصي برداشتم تا برام تکرار شه.اين بار قول ميدم يه چيزي ازآب دربياد از همين جا.<br />
<br />
<a href="http://www.glitter-graphics.com/" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="50" src="http://dl2.glitter-graphics.net/pub/550/550422iuv8tgsqnr.gif" width="50" /></a>وقتي توي اوج گريه ميتونم آرومت کنم با توانايي که خدا بهم داده ،دوست دارم از ته قلبم ببوسمش و بهش بگم ديگه هيچ ني ني کوچولويي مريض نشه آخه مادر بودن خيلي دل مي خواد<br />
<br />
<br />
<br />
پ ن:توي مسابقه 8% اورديم که اصلا مهم نيست و توي مسابقه ي بعدي شرکت ميکنيم.<br />
<br />
نوشته در تاريخ88/10/28<br />
</div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-17816595613938730792010-01-12T12:14:00.002+03:302010-01-16T14:55:32.490+03:30نی نی 230 روزه من<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">قند عسلم وقتی که تو هشت ماهه هستی انقده انقده دوست داشتني و شيرين و خوشمزه وبا نمکی انقده من و بابایی میخوايمت که نمي دوني .از وقتي اومدي يه زندگيمون رنگ دادي .حال و هواي خونمون رو حسابي تغيير دادي واست يه عالمه آرزو داريم واست تمام چيزاي خوب دنيا رو مي خوايم انقدر دربارهات رويا پردازي مي کنيم.<br />
</div><div style="text-align: right;">وقتي هشت ماهه هستي يه ني ني ناز و خواستني اي بعضي ها که اولين بار مي بيننت ازم مي پرسن دختره يا پسر؟ چيز خاصي نمي گي ولي سر و صدايت توي خونمون خيلي دلنشينه واقعا گاهي مي مونم که چه طوري انقده عاشقتم؟ که تا حالا چنين دوست داشتني رو نداشتم . گل پسرم يه کوچولو تهنايي مي شيني،ولي بايد حواسمون بهت باشه چون يه ممکنه از پشت سر يا يه طرفي غل بخوري و بيفتي.عاشق سر پا ايستادني وقتي که تکيه ميدي به شکمم که بشيني خودت رو عين ناقلا ها مي دي عقب وقتي مي گيرمت پا مي شي صاف مي ايستي .قربون اون پاهاي کوچولوت برم.ديروز يه ذره حالت قدم برداشتن رو گرفتي اما خيلي کوچولو بود و هنوز تا تا تي کردن جا داري.توي رو روئک واسه خودت هر جا مي ري اما بيشتر از همه ترجيح مي دي پيش مامان باشي.رابطه ات با اطرافيان خوبه و غريبي نميکني.گل پسر تاج سر مني و حسابــــــــــــــــــــــــــــــــــــي مي دوستمت.عاشق بازي هاي هام هامي ،با لبهام گازت مي گيرم وتو ريسه مي ري مخصوصا شکمت و دندهاتو پهلوت ،با اون چارتا دندون فسقلي کوچولو موچولو که گازمون هم مي گيري .<br />
وقتي هم که با کالسکه مي ريم اين ور اونور تو خيلي آرومي و هيچي نمي گي خيلي هم زود لالا مي کني اما همين که مي رسيم خمونه و درت مياريم بيدار مي شي و اونغه اونغه مي کني.<br />
چشماي خوشتلت قهواي تيره است موهات هم خيلي نرم وخوشتلن جثه ي ظريفي داري و اهميت خيلي خيلي زيادي داري.<br />
ديروز با بابايي واسه ات يه سري اسباب بازي خريديم که عسکاشون رو مي ذارم چون احتمال مي دم وقتي بزرگ بشي از اونها چيزي سالم نمونه پس عکس مي ذارم تا بيبيني با چي ها سرگرم مي شدي.دلم مي خواد واسه ات همه چيز بنويسم يا عکس بذارم حتي فيلم که هيچ وقت از گذشته ات بيخبر نباشي و همه چيزرو بدوني اين چيزيه که من درباره ي خودم دوست داشتم ولي کسي نيست که واسه ام از بچگي هام بگه .دلم مي خواد تو بدوني و اين حس بد من رو نداشته باشي.<br />
<br />
واسه ات امروز از کوچولوي هات نوشتم تا وقتي يه روزي ازم خواستي با اون نگاه خوشتلت: مامان از کوچولويي هام برام بگو؟من چيزي رو فراموش نکنم يا اگه نبودم تو ازش خبر داشته باشي .<br />
<br />
<div style="text-align: center;"><span style="color: #cc0033;"> <span style="color: #274e13;"> <i><b> من در هاله اي از نور اوج می گرفتم و می شنیدم که فرشته های آسمان مرا مادر صدا می زدنند</b></i></span></span><br />
</div><div style="text-align: center;"><br />
<b style="color: #cc0000;"><i>دوست دارم بيشتر از جونم</i></b><br />
</div><br />
<br />
<div style="text-align: center;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="66" src="http://dl5.glitter-graphics.net/pub/1533/1533345xcnw09g7xt.gif" width="100" /></a><br />
</div><br />
پ ن:پسرم خود شيفته ايت به مامانت برده،خودت رو هر جا که ببيني توي آيينه،عکس روي ديوار،بکگراند کامپيوتر چنان ذوقي مي کني ديدني.<br />
<br />
نوشتم در تاريخ 88/10/21 وقتي تو بغلمي و به اين خسي ها نيگاه مي تني.<br />
<br />
</div></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-76318561645545579822010-01-08T12:03:00.002+03:302010-01-08T17:49:47.783+03:30اولين مسابقه پسرم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">پسل گلي امروز براي اولين بار توي مسابقه ي عکس مامي سايت شرکت کرده .از طرفداران محترم خواهيش منديم انتخاب فرمايين.اصلا قصد تبليغ نداريم ها .موضوع مسابقه عکس سقايي بود که ما هم اينو فرستاديم<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://img98.com/images/6to7nqt69vntwen9mws5.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://img98.com/images/6to7nqt69vntwen9mws5.jpg" /></a><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><b><i><span style="color: #274e13;">شما چي ميگين قبوله؟</span></i></b><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; color: #f1c232; text-align: center;"><b><i>هزار هزارتا بوس براي پسرخاله گلي علي جونم که امروز يک ساله شده</i></b><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><b><i><span style="color: #274e13;"> <span style="color: red;"> </span></span></i></b><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><b><i><span style="color: #274e13;"><span style="color: red;">مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــ </span><br />
</span></i></b><br />
</div><br />
<br />
<div style="color: #bf9000; text-align: center;">پي نوشت عکس امير علي هم رفت تو مسابقه<br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://img98.com/images/g5tfglncwfrechees5yi.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://img98.com/images/g5tfglncwfrechees5yi.jpg" /></a><br />
</div><br />
جمعه ساعت 12 يه مامان تهنا که ني ني اش خوابيده و شوشوش رفته فوتبال 88/10/17<br />
</div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-82511157128764318522009-12-31T11:41:00.000+03:302009-12-31T11:41:34.295+03:30سومين مرواريد هم از راه رسيد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">چند روزي بود که شير خوردنت تغيير کرده بود و قوي تر مي خوردي يا بهتره بگم گازم مي گرفتي .با دقت و توجه متوجه شدم مرواريدهاي بالايي دارن سر در مي ارن و ديروز وقتي با جغجغه خوشکلت بازي مي کردي ديدم يه نقطه لثه ات خوني شده.ناراحت شدم و داشتم قربون صدقه ات مي رفتم که ديدم يه مرواريد درخشان داره خود نمايي مي کنه دندون چپ جلو از بالا .البته جفتي اش هم به زودي از راه مي رسه و من خيلي خيلي خدارو شکر کردم که مثل اون قبلي ها تب نکردي.اميدوارم همه ي ني ني ها تمام دندونهاشون رو به راحتي در بيارن.<br />
خب از اين چند روز بگم که ايام محرم بود و ني ني اولين سالي بود که با اين روزها اشنا مي شد. به خاطر ني ني امسال ما به مراسم حضرت <i><b style="color: #38761d;">علي اصغر</b></i> رفتيم من که خيلي تحت تاثير قرار گرفتم اميدوارم براي ني ني هم موثر باشه امسال خيلي از مصيبتهايي که بر سر امام<i><b><span style="color: red;"> حسين</span></b></i> و خانواده اش امده برام ملموس تر بود فکر مي کنم چون مادر شدم مي تونم درک کنم که چقــــــــــــدر اون جا و ان روز عذاب کشيدن.ويه چيز ديگه اينکه يه کوچولو شروع کردي به دست دستي که البته با توجه به اين ايام دست دستيت تبديل شد به سينه زدن که دوباره البته اينا با هم قاطي پاطي شدن و يه خط در ميون روي شکمت مي زدي در واقع نه سينه و نه دست.<br />
<div style="text-align: center;"> عکسي از يار کوچولوي حضرت علي اصغر<br />
<br />
</div><div style="text-align: center;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://img98.com/images/br292diwmst07o5l2c0.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="195" src="http://img98.com/images/br292diwmst07o5l2c0.jpg" width="320" /></a><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://img98.com/images/xwtt43927dzsele1ptdh.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://img98.com/images/xwtt43927dzsele1ptdh.jpg" /></a><br />
</div><br />
</div><div style="text-align: center;">اين هم امير علي کوچولو <br />
</div><div style="text-align: center;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://img98.com/images/rl9iu7yyeftuq0cwzt1f.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://img98.com/images/rl9iu7yyeftuq0cwzt1f.jpg" /></a><br />
</div><br />
</div>چند باري ني ني جون با کالسکه رفتيم دفتر بابا حميد که هر وقت صداش مي کنم ،چشم چشم مي کني و دنبالش مي گردي خلاصه اون جا رو هم فعلا با سر و صدات به هم مي ريزي انشالا تا بزرگتر بشي و اساسي ترتيبش رو بدي.<br />
بعد از اين قضيه ماماني ديد که اي همچين مي تونم يه دو ساعتي در هفته پيش بابايي بذارمت و اگر خدا بخواهد اين کلاس زبان رو براي بار هزارم به يه جايي برسونم. با توجه به تمام شرايط از جمله علاقــــــــــــــــــــــــــــــه ي زياد بنده،به اتمام رسوندن يه دوره ،نزديک بودن کلاس به منزل ،نزديک بودن کلاس به محل کار بابايي و البته يه دوره آزمايشي.واقعا ديگه خستم کرده من از وقتي مجرد بودم کلاس زبان مي رفتم و هنوز متاسفانه نتونستم تمومش کنم در حالي که چهار سال از ازدواجمم مي گذره .اما ايندفعه ديگه تمومش مي کنم .مي خوام يه کار مفيدي باي خودم کرده باشم منم ومي خوام از زندگيم از خودم راضي باشم مثل بعضي مامانها توانايي سر کار رفتن رو ندارم و هر چي فکر مي کنم نمي تونم اين همه مدت از گل کوچولوم دور باشم ولي دلم مي خواد توي اجتماع باشم و از خودم راضي باشم.کلاس زبان به تنهايي من رو راضي نميکنه ولي فعلا براي شروع بد نيست.<br />
<br />
<div style="text-align: center;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="18" src="http://dl9.glitter-graphics.net/pub/440/440729zwjlrfs491.gif" width="379" /></a><br />
</div><br />
عادتهاي ني ني کوچولوي من :موقع شير خوردن کاملا بر مي گرده سمتم و دست کوچولوش رو مي ذاره روي چشماي خوشملش و پاهاي کوچولوش رو حتما بايد بياره بالا يا بادستش مي گيردشون که اون موقع خيلي خوردني مي شه يا مي ذاردشون روي پاهاي من .جديدا هم که وقتي سير مي شه پشتش رو ميکنه به من يه کم دلگير مي شم ولي فک مي کنم کمرش درد مي گيره وحالتش رو تغيير مي ده.<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://img98.com/images/bu38bmx5jvmdyk9n4xe7.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://img98.com/images/bu38bmx5jvmdyk9n4xe7.jpg" /></a><br />
</div><div style="text-align: center;"><br />
</div>صبحها که بساط قطره ي آهن رو داريم که بعد از اون آب بهش مي دم و با مسواک انگشتي اون دوتا دندون کو چولو رو مسواک مي کنم تا سياه نشن که خدارو شکرازمسواک زدن بدش نمياد بعد از اون بسکويت با آب ميوه نرم مي کنم بهش مي دم تا قبل از اين با چاي اين کار رو مي کردم اما يادم افتاد که چاي اهن رو از بين مي بره ودر عوض آب ميوه باعپ جذب آهن مي شه.<br />
ديگه ني ني زرده ي تخم مرغ مي خوره هر روز طبق دستوري که پروفسور سلطانزاده داده.ناهار هم که انواع سوپ ،عصرانه هم مثل صبحانه گاهي هم حريره بادوم با مخلوط ميوه و البته اب ميوه و شام هم مثل ناهار توي ماه هشتم ماست خرما و جگر تازه گوسفندي مجاز شده که من تا حالا فقط ماست بهش دادم<br />
<br />
<div style="text-align: center;"><br />
</div><div style="text-align: center;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><img border="0" height="27" src="http://dl7.glitter-graphics.net/pub/68/68547cwg98wmzcn.gif" width="293" /></a><br />
</div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div style="color: red; text-align: center;">ني ني همچنان عاشق گنجشک لالا .(حميد توي فاميل مشهور شده لالايي خوندنش)<br />
</div><div style="color: orange; text-align: center;">ني ني يکي دو دقيقه در روز به روروئکشون افتخار مي دن<br />
</div><div style="color: yellow; text-align: center;">ابدا به کارتون و تي وي علاقه ندارن<br />
</div><div style="color: lime; text-align: center;">کتاب و قصه درحد پاره پوره کردن<br />
</div><div style="color: cyan; text-align: center;">فقط بغل مامان وخواب دوباره مامان و خواب دوباره خواب و مامان<br />
</div><div style="text-align: center;"><div style="color: blue;"> لپم رو باد مي کنم با دو تا دستاش محکم ميزنم روي لپم وقتي فوت مي کنم توي موهاش غش غش مي خنده<br />
</div><div style="color: purple;">خنده هاش ديگه با صدا شدن و يه کمي هم طولاني<br />
</div><div style="color: magenta;">عاشق دالي بازي از هر نوعي<br />
</div><span style="color: #d5a6bd;">يه وقتهايي بغل باباشه و من سرم توي کامپيوتر حميد پيش من مي ايسته و ني ني با سري کج منو نگاه مي کنه و من مي چلونمش</span><br />
<div style="color: red;"><br />
</div><div style="color: red;"><span style="font-size: large;"><b><i>با تمام اينها مي خوامت بيشتر از جونم</i></b></span><br />
</div><br />
<br />
</div><div style="text-align: center;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://dl6.glitter-graphics.net/pub/659/659826uei0v4dowf.gif" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="91" src="http://dl6.glitter-graphics.net/pub/659/659826uei0v4dowf.gif" width="80" /></a><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><a href="http://www.glitter-graphics.com/"><span style="color: #666666;">نوشته شده در 88/10/11</span><br />
</a><br />
</div></div></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-4827250993770416863.post-72293034153589200852009-12-22T19:26:00.002+03:302009-12-30T20:07:36.643+03:30عکسهاي جديد ني ني<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div style="text-align: center;">اين هم عکسهاي ني ني گلي که به مناسبت شش ماهگي گرفته شده.البته در هشت ماهگي آماده شدن.<br />
</div><br />
<div style="text-align: center;"><b style="color: #f1c232;">اين عکس رو 40*30 گرفتم روي شاسي چون با ست اتاقش کاملا همخوني داره.</b> <br />
</div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://img98.com/images/0r9t7c4l0lrvvddiuou.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://img98.com/images/0r9t7c4l0lrvvddiuou.jpg" /></a><br />
</div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div style="text-align: center;"><b style="color: orange;">اين يکي هم روي شاسي زدم 25*20 براي اتاق خواب خودمون</b><br />
</div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://img98.com/images/89ifugny6k3rgpwrtphx.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://img98.com/images/89ifugny6k3rgpwrtphx.jpg" /></a><br />
</div><div style="text-align: center;"><br />
</div><div style="text-align: center;"><b><span style="color: #a64d79;">اين دو تا هم ساده هستند براي آلبومش18*13 </span></b><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://img98.com/images/x7yl9ikp8sdr9xv4uv.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://img98.com/images/x7yl9ikp8sdr9xv4uv.jpg" /></a><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"> <a href="http://img98.com/images/rddendjk4nn98l3ybs.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://img98.com/images/rddendjk4nn98l3ybs.jpg" /></a><br />
</div><div style="color: #a64d79; text-align: center;"><b><i>الهي عکسهاي 60 سالگيت رو خودم اينجا بذارم مادر</i></b><br />
</div><div style="text-align: center;"><b style="color: #a64d79;"><i>ماشالا يادتون نره</i></b>.<br />
<br />
<div style="text-align: right;"><div style="text-align: center;">پي نوشت:ني ني حسابي از عکساش خوشش اومده صبحها که از خواب بيدار ميشه وعکسش رو که تو اتاق خودمونه روي ايينه ميبينه گل از گلش ميشکفه <br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="http://dl.glitter-graphics.net/pub/440/440661fd1i5ezs05.gif" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="34" src="http://dl.glitter-graphics.net/pub/440/440661fd1i5ezs05.gif" width="100" /></a><br />
</div><br />
<br />
<br />
</div></div></div>mamahttp://www.blogger.com/profile/17607619035264540910noreply@blogger.com5