Lilypie Second Birthday tickers شکلات ما عليرضا: مارس 2010

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

تولد ماماني

اين دومين ساليه که من کادوي تولد، يه هديه ي خيلي خيلي با ارزش از خداوند گرفته ام :
لياقت مادری
واين از لطف خداست و وجود گل پسر نازنينم


بلــــــــــــــــــه روز جهانی هفده اسفند که مصادف است با بزرگداشت مقام زن(اين و تازه فهميدم اما قبلا هم اين روز جهاني بود)روز تولدم بود که امسال يه تفاوت اساسی داشت و من مامان شده بودم البته پارسال هم مامان بودم اما نه خيلي .خلاصه بابا حميد که مي دونه چقدر من اين روز برام مهمه خيلي تلاش کرده بود که فراموشش نکنه با کلي آلارم گذاشتن و تقويم چک کردن به قول خودش؛ امسال هم ما رو شرمنده کردن.البته فقط به خاطر مشغله ي زياده که بهش حق مي ديم و البته که هديه شون رو قبلا داده بودن.اما بازم تو اون روز يه چيز ديگه است.هديه هاي من :کلي تماس از اعضاي خانواده و دوستان؛اس ام اس؛بازگشت به موقع همسري به منزل با يک دسته گل رز و يک لبخند مهربان؛ يک جفت دمپاي رو فرشي از اونها که هميشه مي دوستم.البته لپ تاپ هم که قبلا گرفته بودم.
اينم عسکهاش(اون خرگوشيه رو خودم واسه خودم خريدم خود شيفته ايه ديگه):
بهم امسال خيلي خوش گذشت و کلي لذت بردم و خيلي خيلي از شوشوي مهربان تشکر مي کنم.
بريم سراغ ني ني:
آقا واسه ام بشکن مي زنه بيا و ببين .ديگه دس دسي و سرسري براش پيش پا افتاده است.
با هر آهنگي مي خواد شاد باشه يا نه ترانه باشه يا پيام بازرگاني .يا صداي گريه ي  ني ني اي که آقاي دکتر داره معاينه اش ميکنه اينا همه بشکن داره.
يه موقع هاي به کلاغ پر هم علاقه نشون مي ده.
همچنان چسبيده به من و بيشتر مواقع مي خواد که پيشش باشم.
چهار دست و پا هم ديگه خوب ميره .امروز من تو اشپزخونه بودم و عليرضا تو اتاق خودش بعد از کمي ديدم از اتاقش اومده بيرون و داره مي اد به طرفم که خيلي حال کردم.هميشه اين صحنه رو مجسم مي کردم که بياد پيشم وقتي يه بار حواسم نيست و ديگه وقتي شروع بکنه به حرف زدن  و اولين چيزي که بگه ماما باشه خيلي خيلي بهم مي چسبن.
يه عالمه حرفهاي جديد هم مي زنه مثل <گ>به فتحه و نصف حروف فارسي رو با همين وزن<د><م>و.....
از شبي بگم که مي خواستم جداش کنم:اون شب از اون شبايي بود که دو مي خواستيم بخوابيم وتو اتاق عليرضا بوديم و اون خواب بود من به حميد گفتم امشب مي ذارم همين جا بخوابه گفت خوبه بذار . فقط مي خواستم واکنشش رو ببينم انگار اونم جواب مثبت داد تا واکنش من رو ببينه.خلاصه بالش بيار از اين ور از اون ور هي برو و بيا بوس کن شب بخير بگو وان يکاد بخون بيدار هم نمي شد هي دلم مي خواست شيرش بدم دم در اتاقش واساده بودم و انگار بدترين بلاي دنيا رو مي خوام سرش خدايي نکرده بيارم.خلاصه اومدم تو اتاق خواب حالا هي تو اينترنت سرچ کن : جاي خواب بچه؛ زمان جدا کردن نوزاد.....آخرش هم با اين فکر که چن روز ديگه مهمونهاي نوروزي که بيان به سلامتي دوباره بايد عليرضا رو بيارم پيش خودم خوب اصلا اين چه کاريه که حالا جداش کنم؟ خلاصه با خيال راحت رفتم اوردمش تو تخت و تخت خوابيدم.
پسرم جديدا تمام تن نازنينش دونه ريخته اولين بار که ديدم فکردم مخملکي آبله اي ..... بردمش سريع دکتر گفت چيزي نيست و مال فصل جديده و هيچ دارويي نداد.دو روزه که اينطوريه و تغييري نکرده و من نمي دونم چي کار کنم. تمام اين پوست نازو نرم پسرم پر شده دونه.
اين روزهاي اخر سال هم که حسابي سرمون شلوغه .خريد و خونه تکوني و حال و هواي عيد و.... واي ياد پارسال مي افتم که حامله بودم و خسته مي شم حتي از ياداوري اش که چي بود.دوتا پاکت شير به زور مي گرفتم دستم و دلم مي خواست يه نفر بهم بگه خانم کمک نمي خواين؟اين روزها بد جور اون حال و هواها به سرم مي زنه مخصوصا با روشن کرده کولرها.خدا به خير بگذرونه.
از خونه تکوني گفتم و اينکه فرشهامو داده بودم بشورن يه چند روزي دور از جون روي موکت ,سراميک ,پتو زندگي مي کرديم يه روز پسرکم که به تنهايي مي شينه رو دوتا پاي نازنينش از پشت با سرخورد رو زمين و هي گريه کرد و منم باش اصلا دلم اتيش گرفت هي به گوشاش و بينيي اش نگاه مي کردم و پيش خودم فکرهاي احمقانه مي کردم.يکي دو بار ديگه هم اين اتفاق پيش اومد تا امروز هم زهرا خانم عمو علي که قلدربچه هاي فاميله هم حالي به پسرم داد و عليرضا دوباره شروع کرد به ان گريه هاش .مامان جان اينجا مي نويسم تا بزرگ شدي خودت ترتيبش رو بدي پسرم.
براي اين دونه ها که بردمش دکتر .يه دکتر جديد کلي از وزنش راضي بود و گفت نمره ي مادريتون بيسته .اما من که خودم اصلا راضي نيستم نه از وزن عليرضانه از مادري خودم.که البته طبيعيه من کلا از خودم راضي نيستم و هي روز و شب طي مي کنيم و سن رو سن مي ذارم اما دريغ از رضايت اما بازم خدا رو شکر.

فکر مي کنين چند ساله شدم؟

نوشته شده: 20 اسفند روز تولد داداش گلم ساعت 2 شب تو تخت خواب.