Lilypie Second Birthday tickers شکلات ما عليرضا: سپتامبر 2009

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

پنج ماهگيت مبارک

پسمل گلي ماماني پنج ماهه شدي واين روز رو بهت تبريک ميگم ايشالا 50 ساله وبعدش هم 500 ساله بشي مادر

قبل از واکسن چهار ماهگي يه تب کوچولو کردي درست روز خود عيد فطر که حسابي حالمونو گرفتي مادر.من غصه مي خوردم که چرا اينجوري شده آخه بي علت و چيکار بايد بکنم؟ بابات هم از من بدتر انقدر که من رو هول کرد که ديگه زدم زير گريه آخه کاري از دستم بر نميامد تا عصري که رفتيم عمو و زنعمو ديدنت گفتن هيچي اش نيست يه عالمه هم دنبال دکتر گشتيم که همه تعطيل بودن اين روز عيدي. اما من ديگه خيالم راحت شد وشما هم خود به خودي خوب شدي.همينه ديگه.نصف شبي وقتي پا شدم پاشويت کنم اين فکر به ذهنم رسيد شايد مال دندونه اون وقت يه کم خيالم راحت شد.اما هنوز که خبري نشده.فقط علاقه زيادي به انگشت خوردن داري اونم پنج تا پنج تا والبته از توي تمام بازي ها وسرگرمي ها اون کليد دندوني رو ترجيح مي دي که حسابي با لثه هات باش بازي کني و اون صداي قشنگ رو از لثه هات در بياري.

وزن7کيلو و380گرم
قد:67سانت
 دور سر:43

همه چي خوبه خدارو شکر وزنت اضافه هم داره.بايد تو فکر يه رژيم باشيم
نوشته شده 88/6/31.

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

تولد بابايي






بابايي 31 ساله شد
   

بابايي در اين سال جديد با ورود پسر دلبندم هديه اش را پيش پيش گرفته وفکر نميکنم توي تمام سالهاي زندگيش هديه اي بهتر از اين (البته بعد از من) داشته.
پدري هميشه قانعه و يک شاخه گل رو هم کافي مي دونه ولي من دوست دارم تمام مناسبتها انطور که بايد باشند،هديه هم که ديگه خيلي مهمه البته گرون بودن و قيمت نيست که برام ارزش داره بلکه اون توجه به خواسته ها، اون فکري که ميکني تا چي طرفو خوشحال ميکنه ،اون هديه اي که توي کادو باشه وندوني چيه دلت بخواد کاغذش رو پاره پوره کني ،بعد ببيني واي درست اون چيزيه که لازم نداري ولي خيلي خيلي دوست داشتي که داشته باشيش . چون آدم هر چي لازم داره مي خره براي خودش.

اما امان از دست اين هديه گرفتن واسه  آقايون اگه بخواهيم چيزايي رو که نياز دارن قلم بگيريم ديگه فکر نمکنم چيز خاصي باقي بمونه.بقيه اش مي شه کتاب و ادکلن وکروات يا اگه خيلي هاي سليقه باشند مثل پدري مي شه لپ تاپ و تمام فن آوري هاي روز دنيا.مثل دستگاه تکن(ت بافتحه. ک با کسره)و.....که اينا رو هم خودش بهتر از من ميشناسه پس راهي براي من نميمونه جز همون سري اول از نيازهاش.
پسرکم يه کيف گوشي واسه بابايي گرفتن (اينم با فن آوري بي ارتباط نيست) و منم يه چيزايي جزيي

ولي واقعا مهم نيست هديه گرون باشه يا ارزون. اصلا در کار باشه يا نه .مهم اينه که اون روز واسه ي ما روز خاصي باشه روزي متفاوت واسه ي باهم بودن ،عشق ورزيدن واسه ي از روز مرگي در امدن واسه ي ما شدن و خوش بودن.

واسه ماهايي که حسابي غرق در زندگي و کار هستيم اين مناسبتها ميتونه ما رو از دنياي خودمون خارج کنه تا يکم بيشتر قدر داشته هامون رو بدونيم.

در ضمن شام هم رفتيم بيرون و تو وروجک مامان حسابي جيغ و داد کردي.ولي ما فهميديم چي خورديم

اتفاق خيلي مهم اين روز در مورد پسرم اين بود که غلت زد.البته چند روزي در حال تعليم بود و در تلاش که امروز کاملش کرد و اين يعني پيشرفت يعني رشد .خيلي لذت بخشه کارات ماماني اميدوارم چهاردست وپا بري اميدوارم راه بيفتي و زمين نخوري اميدوارم بدويي و قهرمان دو بشي..

تا قبل از اين وقتي پيشم دراز مي خوابيد و شير مي خورد صاف مي خوابيد اما حالا که غلت زدن ياد گرفته کاملا بر مي گرده به طرفم ورودررو شير مي خوره.

نوشته شده 88/6/30. 

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

ماه رمضان امسال

امسال دومين ماه رمضونيه  که يه عضوجديد به خونمون پا گذاشته البته پارسال پا نذاشته بود فقط در دلم جا خوش کرده بود و من طفلکي نمي دونستم .پارسال تقريبا ماه رمضون توي تابستون بود و من حس مي کردم چقدر سخته توي گرما با اين روزهاي بلند ... ولي وقتي شروع کرديم ديگه سخت نبود.بله من ني ني هم داشتم اولين ماه بارداريم رو من کامل روزه گرفتم وخودم خبر نداشتم و چقدر براي خودم و تمام کسايي که ني ني دوست داشتند دعا کرده بودم که خدا بهشون ني ني بده و وقتي براي مراسم احيا خونه مادر جاريم رفته بوديم و جاريم باردار بود من کلي دلم ني ني خواسته بود.اما خداي خوبم قبلا اين نعمت شيرين رو به من داده بود .مثل تمام چيزايي که ازش مي خواستم.


اما افسوس امسال دريغ از يک ايه خوندن يا يک دعا. چقدر احساس عذاب وجدان مي کنم وناراحتم که بجاي تشکر از نعمتي که پارسال واسه داشتنش به خدا التماس مي کردم . امسال هيچ کار خاصي نمکنم.يه موقع هاي حس مي کنم دعا و تشکر از خدا نبايد هيچ قيد و شرط و مکان و زمان داشته باشه . مثل نماز خوندن.(ولي چه کنيم که خودش خواسته ) ولي شبي نيست که ازش نپرسم
خدايا چطوري بايد ازت تشکر کنم بابت اين نعمتهات؟

ديگه اين سالها حال و هواي سالهاي پيش رو نداره همه چي عوض شده مردم هم عوض شدن روزها هم عوض شدن .يادمه وقتي کوچيک بودم همگي واسه سحر بيدار مي شديم ،آخ که چه خوب بود ،بعد از سحر هم با مامان مي نشستيم دعاي سحر رو مي خونديم مامان با صداي بلند و ما هم با اون.

امسال دهمين سالگرد فوت مامان عزيزمه ،ده سال که جاش پيش ما خاليه ولي غم نبودنش اصلا کمرنگ شدني نيست.حيف که نيست تا کوچولوي منو ببينه حيف که نيست ببينه دختر کوچولوي خودش که اونقدر لوسش مي کرد و تهتغاريش بود چقدر بزرگ شده و خودش مامانه ولي مثل همون کوچولويهاش مامانش رو مي خواد. بهشت نصيبت مادرم



نوشته شده: 88/6/20




۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

دوستاي پسر گلي ما
پسرم توي تمام ني ني هاي دور و برش (مادري و پدري)از همه کوچيکتره (تا امروز)وتوي هر دو خانواده نوه ي هفتمي ايه .معرفي مي کنيم فاميلمونو به ترتيب سن:
پسر عمو علي :عرفان خان خوشتيپ کلاس چهارم

عسل خاله امسال کلاس اولي مي شه

زهرا دختر دايي امير امسال پيش دبستاني مي ره

عليرضاي دايي امين امسال پيش دبستاني مي ره

زهراي عمو علي  ساله2

پارميداي عمو رضا تقريبا 2ساله

حانيه سادات دايي مهدي تقريبا 2 ساله

نرگسي دايي امين تقريبا 1 ساله

علي خاله الهام 8 ماهه

دوست جون پسرم امير علي عمو حسين 6 ماهه

ني ني ته تغاري خودم

ماشالاااااااااااااااااااااااااا يادتون نره


88/06/20 3:2 AM توسط ماماني|

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

از اين روزها

امروز براي اولين بار با ني ني و بابايي رفتيم خريد. ان هم واسه يه ساعت ازوقتي که برگشتيم انقدر هوا گرم بوده که تمام مدت تو خونه بوديم يا فقط مهموني رفتيم.خلاصه حسابي خريد کرديم فقط تو زمينه فرهنگي واسه ني ني يه عالمه کتاب خريدم.البته دو تا هم واسه خودم که اونها هم مربوط به ني ني هستند اين روزها که ما سرمون گرم شده با ني ني خريد واسه ني ني اينترنت واسه ني ني کتاب واسه ني ني واقعا يه موقعهايي متوجه مي شم که خودمو فراموش کردم و ابن خيلي بده.بگذريم اما اميدوارم از اين توجه ها نتيجه بگيرم

امروز براي اولين بار خودم ناخنهاي پسرمو گرفتم فکر کنم يه دو ساعتي طول کشيد آخه خيلي مي ترسيدم يه وقت دستاي کوچولوي پسر زخمي نشه که به خير گذشت اخه من مامانشم مگه مي تونم به ميوه ي دلم آسيب برسونم

يه چيز جديد پسرم شروع کرده به اغو بغو کردن .يه صداهاي خوشکلي از خودش در مي اره که آدم کيف ميکنه يه موقعايي هم با هم اختلاط مي کنيم يکي ان مي گه يکي من ميگم جالبه که خودش هم لذت ميبره.جايي خوندم که نوزاد سعي مي کنه که کلمات ما رو تکرار کنه من که مرتب باش حرف مي زنم گاهي به زبون خودش يه موقعايي هم به زبون خودم

چند بار هم لي لي حوضک باش بازي کردم اما هنوز جواب نميده انگشتاشو محکم ميکنه.گفتم انگشتاش يادم امد پسرم عادت داره موقع شير خوردن دستمو بگيره و اگه بخواد لالا کنه دستشو ميگذاره رو چشمش و با دستش چشماشو مي بنده و اگه من بخوام که لالا کنه خودم با پلکشو مي بندم اونم هيچي نمي گه و مي خوابه (البته اين مال وقتايي که ديگه بايد بخوابه اما ميل نداره)88/6/19