Lilypie Second Birthday tickers شکلات ما عليرضا: سپتامبر 2010

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

پسرکم بزرگ شده

میوه ی دلم خیلی تغییر کرده مخصوصا بعد از اینکه برگشتیم خیلی بیشتر متوجه ی بزرگ شدن و پیشرفتهات میشم مامانی.

برات مینویسم که بمونه :

سفرمون که مثل هرسال به کرج برای دیدن خانواده بود ،پسری رو که من با خودم بردم همونی نبود که برگردوندم .اون جوجه پنبه ای که همیشه دنبال من بودحالا انجا صبح که چشمهاشو باز میکرد از اتاق می رفت بیرون دنبال بچه ها و کاری با من نداشت .حسابی مستقل شده حسابی شیطون شده .با بچه ها میونه اش خوبه اما پاش بیفته هم میزنه هم گاز میگیره.
خیلی خوشکل منو صدا می کنه می گه مامانه .نرگس (دختر داداشم که داره دو ساله میشه و خیلی هم شیرینه و ما بهش میگیم نانا) هم دیگه مامانش روانطوری صدا میکرد.با حمید هم خیلی جوره که من به راحتی میرفتم خرید و ان هم مشکلی نداشت.

دایره لغتش خیلی بیشتر شده "آب رو قشنگ می گه و وقتی ازش بپرسیم آب میخوای جواب میده یا خودش وقتی اب می خواد میگه آب.به بشتره جمله هایی که سوال اند می گه نه.به خوردنی هم قاقا می گه هم بابا که البته منظورش به به است.پسرم یه وقتهایی که بهش میگیم نکن ،میگه "نه دو" نه رو فارسی DO رو انگلیسی.وقتی چیزی می خواد بهش میگه دو دووو بیرون هم که میریم میگه
" د د (با فتحه)" .کفش و دمپایی رو هم می گه پا پا.  توی پوشیدن و دراوردن لباس وکفشش کمک میکنه.

هر سنگی رو که ببینه بوس میکنه و البته گاهی هم پاکن رو.و چنان نمازی میخونه :دستهاش عقب جلو میکنه ،دهنش رو هم تکون میده ،مهر رو میبوسه و یه موقعهایی هم چادر سر میکنه.

وقتی یه عروسک میگیره دستش واسه اش  به زبون خودش لالا یی میخونه و توی بغلش تکونش میده.قربون تو پسر با احساسم برم.
ویه وقتهایی که کاری میکنه که نباید بکنه و من دعواش میکنم،برمیگرده پشت سرش رو نگاه میکنه ،بعد که میبینه با خودش بودممحکم میزنه توی صورتم و غش غش میخنده.(کلا فکر میکنه باش شوخی کردم)و من هم به خنده میافتم ونتیجه  ای حاصل نمیشه.

جدیدا قهر میکنه ،لب ورمیچینه و شدید تر که بشه 45 درجه هم میچرخه و می گه نه. برام خیلی جالب بود که اینها رو چه جوری یاد می گیره.
رقصش حسابی دیدنی شده روی پنجه پاش می ایسته و با دستهاش نانای می کنه به کوچکترین صدایی هم واکنش نشون می ده مثل صدای رنده.گاهی هم انقدر می چرخه که گیج میشه.

هر چیز گردی حکم توپ رو داره براش .به زبون خودش توپااااا    می خواد سیب زمینی باشه یا لیمو عمانی .عاشق استخر توپ است که از توش توپها رو بریزه بیرون.کرج چند بار رفتیم پیتزا دی که یه سری وسیله برای بازی بچه ها داره از جمله یه استخر توپ کوچیک که همه اش علیرضا انجا بود و منم در حال جمع کردن توپهایی که اقا میریختن بیرون.توی خونه هم می ره توی خونه ی پارچه ایش توپها رو هم میبره و پرتشون می کنه بیرون و با من کلی دالی بازی می کنه از ان تو و غش غش میخنده.
به چای و نوشابه خدا را شکر هیچ علاقه ای نداره.
به جاش پاپ کورن و پفک خیلی دوست داره که البته من اصلا پفک براش نمی خرم .صبحانه بیشتر کورن فلکس و چی پف میخوره با شیرکوچیک .نیمرو هم دوست داره و یک روز در میون میخوره.



توی این مدت به میهمانسرای شرکت نفت از طرف محل کار بابایی دعوت شدیم.محودآباد.که سفر خوب و دلچسبی بودبجز چندتا موردکه میتونست عالی بشه: توی ماه رمضون بود ،ما وسیله نقلیه نداشتیم ،خودمون تنها بودیم .روز اول هوا شرجی بود و کلافه شدیم اما روز بعدش بارندگی شد از بارونهایی که من خیلی دوست دارم .ظهر که علیزضا می خوابید میرفتم زیر الاچیقهایی که کناردریا بودن و کتاب میخوندم،که یهو یه عالمه ابر سیاه توی اسمون پر شد و من فرار کردم به سمت هتل و بارون شروع شد یه عده زیر الاچیق گیر افتادن.با اینکه بارندگی زیاد بود و نمیشد جاییی رفت اما هم دلچسب بود هم توی شهریور ماه دیدنی.کتابخونه ی انجا هم یکی ازان مواردی بودکه من دوست داشتم ،بعد از مدتها میتونستم از کتابخونه ،یه عالمه کتاب میتونستم استفاده کنم.در حالی که پسرکم پیش باباش بود و توی زندگی باباش انقد سرش شلوغه که من همچین توقعاتی ازش ندارم اما انجا به دلیل نداشتن نت و کار بابایی حسلبی این فرصتها رو بهم داد ویک شب هم به استخر سر باز رفتم ان هم زیر بارون که از ان لذتهایی بود که کمتر پیش میاد.اما دریا که طوفانی بودواسه شنا نرفتیم .علیرضا اما بردیم کنار اب و بازی کرد والبته یک کل محوطه رو به دریا پارک بود و وسایل بازی بسیار که همگی ازش بهره بردیم.دوست هم پیدا کردیم یه بازار هم رفتیم به اسم بازار روسها که دیگه الان شده بازار چینیها ،آبشار آبپری رفتیم که خیلی کم اب بود و مسیرش فقط جنگلی و جالب بود.خلاصه بعد از سه روز برگشتیم.

دو دفعه قزوین خونه ی عمو علی اینها که به تازگی منتقل شدن ،رفتیم .که شهر تمیز و آرومی بود.
یک بار هم تفریحی به طالقان رفتیم و کلی اب بازی کردیم.  جاده چالوس هم که از واجبات است و خدا قسمت کرد و رفتیم.
خلاصه سفر بسیار خوبی بود و برگشتن خیلی سخت و غم انگیز ،اما چه میشد کرد؟؟؟

تولد بابایی رو هم بهش تبریک میگیم از همین جا و ارزو مکنیم همیشه در نهایت سلامتی در کنارمون باشند.
ورودت به 32 مبارک


۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

ما امدیم

سلام به همه ی دوستای گلمون .کما بیش از تک تکتون  خبر دارم و امیدوارم خوب و شاد باشین.

سفر تابستونی ما که قرار بود سه هفته ای باشه به خاطر مشکلی که برای اقای همسر پیش امد به سه ماه تبدیل شد.که هم خوب شد و هم بد.بد از این جهت که کاش اینجوری نمیشد ( کارش به عمل دوباره کشید )و خوب از این جهت که از هوای خوب در کنار خانواده و دوستان لذت بردیم .

وقتی یه مدتی دور هستی از نوشتن خیلی نوشتنت نمی اد .اما سعی می کنیم.
به زودی خواهم امد با خبرهایی از پسری.