Lilypie Second Birthday tickers شکلات ما عليرضا

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

دوباره ما برگشتیم

اصلا چرا باید به فیلترینگ اهمیت داد ؟
وقتی تمام سایتها فیلتره و بدون فیل افکن نمی تونی به هیچ جا سر بزنی
من اینجا میمونم و دیگه هیچ جا نمیرم.
پس سلامی دوباره

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

یک روز کامل با عزیزتر از جونم

مدتی بود که حسابی درگیر بودم و هنوزم هستم,به نظر خودم اونطور که باید به گل پسرم نرسیدم و از خودم حسابی شاکی بودم و گفتم بیشتر از اینها باید بهش برسم.
فکر میکنم قبلا ها مامان بهتری بودم اما هنوز بزرگترین آرزوم مامان خوبی بودن در کنار بقیه آرزوهام.
باید اعتراف کنم گرچه این حق رو نداشتم که کارها و حس های دیگه ام رو ارجحیت بدم به مادریم اما چند روزی این کار رو کردم.راستش بزرگترین دلیل که بهونه ای بیش نیست ,مسئله اثاث کشی خونه امون بود گرچه یک طبقه جا به جا شدیم اما یک اثاث کشی بزرگ و واقعی بود.یه مدتی طول کشید تا به شرایط جدید عادت کنم,همین مسئله ازارم میداد و نمی تونستم روی کارهام تمرکز کنم.اینجا علاوه بر بزرگتر بودن و سه خواب بودنش ,سردتر و تاریکتر است.که این دو تا خیلی روی من اثر میذارن.من دوست دارم صبح که بیدار میشم,نور خورشید توی اتاقم بهم این اجازه رو نده که باز بخوابم(چون از بیدار شدن با ساعت و آلارم متنفرم)و به خاطر سردی خونه هم مجبور بودیم توی پذیرایی که بخاری هست بخوابیم و انجا هم تاریک ,هر روز مسئله ی "یه کم دیگه .یه کم دیگه"پیش میامد.

اما امروز یک روز فوق العاده بود.روزی کاملا در خدمت پسری بودم برای جبران چند دقیقه از روزهای گذشته.صبح که بیدار شدم سریع یه سرچی کردیم توی نت برای بهترین زمان از شیر گرفتن کودک (که ما همچنانیم)وبعد از گذشتن از این مرحله باید به فکر جدا کردن جای خوابش باشم تا بعد تر هم بپردازیم به مسئله پوشک تا پسرم حسابی برای خودش مستقل بشه.
خلاصه با گرفتن چندتا نکته ی خوب کلی هم انرژی گرفته و صبحمون رو شروع کردیم.پسری هم نق نق کنان اعلام بیداری کرد و با چشمانی کاملا بسته درخواست"ماکول"داد که از ترکیب"پنگول +مووو"بدست میاد.من هم با انچنان سرعتی که میتوانستم "ل( با فتحه)لو"معادل لپ ناپ رو جمع کردم که نبینتش.چون همونطور که میدونین لپ تاپ تنها کاربردش تماشای ماکوله و هیچ کاربرد دیگه ای نداره.
با هم یک ساعتی مشغول خوردن صبحانه شدیم و البته با تماشای مسخره ترین برنامه ی کودک از کانال دو سیمای انقلاب اسلامی و بهد از اون برای پیاده روی رفتیم و به مهدکودکی که سرخیابا تمون بود سری زدیم.هر بار که از درش رد میشیم به پسری گفتم که مهد کودکه و از نقاشی هاش میشناستش و بهش میگه ماکوما و اما امروز که بچه ها هم توی حیاط بودن با مربی شون علیرضا حسابی کیف کرد,کمی با مربی صحبت کردم و نحوه ی کارشون رو پرسیدم ,علیرضا هم واسه خودش راحت قاطی بچه ها بود و نگاهی هم به من نمیکرد.بعد از کمی که اعتمادم جلب شد رفتم با مدیر مهد صحبت کنم که گفتند سر ماه می تونین بیارینش (راتش من کاملا الکی رفتم انجا و هیچ قصد ندارم از حالا مهد بذارمش اما این برخوردش رو که دیدم و البته برخورد تعجب اور حمید هم که میگه خوبه از حالا بزاریمش ,به فکر رفتم و شاید یه تحقیقات مفصلی کردم)خلاصه بعد از انجا هم که برای اولین بار به طور جدی و حرفه ای با معقوله ی پله روبه رو شد و البته سرره به کتابخونه رفتیم.برای پسرم به عنوان کوچکترین عضو کتابخونه چندتاکتاب برداشتم که جدیدا بهشون علاقه نشون میده و هی من باید برم پول این کتابهایی که زیاد مورد علاقه قرار گرفتن رو بپردازم.بعد از انهم که به خونه امدیم با خوندن یک کتاب خوابید و برای دیدن پنگول بیدار شد و ناهار میل کردو بعد از ان به بازی پرداختیم و تا شب کلی خوش گذروندیم در نتیجه من به هیچ یک از کارهای شخصی ام که البته بیشتر از یکی دو تا هم نیستن نرسیدم ولی از خودم راضی بودم.حالا هم که اخرشبه ,امدم از کوچولوی نازم که داره روز به روز شیرینتر میشه و الان لالا کرده بنویسم .

چندتا ار لغات جدید:
کارتی به کارتون
بوووشو به پاشو
نوشو به نوشابه
سویی شا به سویی شرت
بوشه به باشه

چند روز بعد نوشت:جای خوابش رو چند روزیه که جدا کردم .به جز اینکه خودم شبها دیرتر می خوابم و ساعت 4.5 صبح با کله میپرم از تخت پایین و میرم پیشش و آب میخواد و پنگول میخواد خیلی راحت بود به نظرم .
برای از شیر گرفتنش هم قراره فردا با دکترش حرف بزنم و وقت گرفتم (این مسئله خیلی برام سخت شده اگه میتونین تجربه هاتون رو باهام در میون بزارین ممنون میشم)
کار طراحی با گواش رو روی بوم شروع کردیم از نتیجه عکس میذارم.خدا را شکر که خوب علاقه داره.
به امید مامان خوبی بودن

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

19ماهگی

قبل از هر چیز ماه تابانم ازت عذر میخوام چون درگیر کار مهمی هستم نمیتونم انطور که باید به وبلاگت برسم،اما تمام تلاشم رو می کنم که از هرچیز مهمی درباره ات غافل نشم،کار مهمم ارزشش رو داره و مطمئنم تو هم با من هم عقیده ای.و دیگه اینکه از کسایی که امد بهمون سر زدن و حالمون رو پرسیدن تشکر میکنم و عذر میخوام که نمی ام به وبلاگهاتون ولی همیشه دوستایی خوب ما هستین و دوسستتتون داریم .نوشته های زیر مال چند وقت پیشه و پسرکم کارهای جدیدتر هم میکنه که دیگه از حوصله ی اینجا خارجه و برای ماست که خیلی خیلی خاصه.
حالا شیرینی های جدید:
عزیزک من بیشتر اعضای بدنش رو یاد گرفته ما میگیم دست پسرم میگه د د د (با فتحه)،ما میگیم پاقند عسلم میگه پات،بهش میگم چشات کو یاچشمک بزن،تند تند پلک میزنه و گاهی هم محکم میبندتشون و با اون لبخند لوندش،دلم میخواد قورتش بدم.می می ها و نافش و عیبش هم بلده ،یه جورایی تشخیص پ پ (با کسره)هم میدن که میتونه شامل صدا یا تصویر باشه کلا پ پ است.
افعالی که یاد گرفته:آآآآآتاااااااد افتاد با صدای ناراحت و نگران به هرچیزی که افتاده،احتمالا شکستهو یا جایی گیر کرده،به طور متناوب و یک نواخت بین 15 تا 25 بار تا دیدن ری اکشن.
2-ر ر ر ر ر(با فتحه)همراه با حرکت دست ازبازو به پایین به جهت پشت سر تتا جایی که ممکن است.این فعل در زمان رفتن چاقو یا شی خطرناک و یا یک موجود مخوف که حالا از رفتنش خوشحال هستیم به کار می رود.
وقتی می خوایم بریم بیرون باید موهاش شونه بشن و پیس پیس به قول خودش براش بزنیم (بزرگ شی چی می شی مادر)
پیشی روکشف کرده و میدونه که صداش میو میو ایئه و همینطور جوجه که میگه جیک جیک.بع بعی رو هم که خیلی کوچیکتر بود بلد بود اما حالا ازش میپرسم بع بعی میگه :میگه بابادی
از انجایی که پسر با استعداد و منظمی هست ،بعد از ریخت و پاش وسائلش اونا رو دوباره جمع میکنه البته گاهی اوقات،یک بار هم در جمع اوری وسائل سفره بهم کمک کردکه خیلی مزه داد.من میخوام پسرم رو طوری اموزش بدم که از کارهای خونه،پخت و پز،ونکاتی راجع به شوینده ها رو بدونه نه انطوری که یک خانم باید بدونه نه ولی فرق زیادی هم بین دختر و پسر نخواهم گذاشت،پسرم باید راجع به این چیزهای ساده که میتونه بهشون تسلط داشته باشه بدونه تا بعدا به واسطه ندانستن،سرش کلاه نگذارن یا ازش سو استفاده نشه(معلموه که منظورم کی هست دیگه نه؟)دختر هم باید بدونه چیزهایی رو که یه مرد میدونه .شاید گاهی زور نمیزنه ،حمید این عقیده رو درباره خانمها داشت ومن یه جاهایی که دوست داشتم توانایی خودم رو توی اون کارها نشون میدادم)
شدیدا رقاص تشریف دارن و به کوچکترین صدایی در هر مکانی واکنش نشون میدن،گاهی ازشدت هیجان زیاد تکنو میزنه و گاهی
یه دوره ی کوتاهی بودش که دوست داشت سوار همه چی بشه و پیکو پیکو( به قول خودش) بکنه سوار بالشت، کیف باباش ،کتاب ،توپ کوچولو و هینطور موتور کوچولویی که روش یه پلیس نشسته وبا اهنگ بالا و پایین میشه.
لباسم رو از پشت میگیره و هوهو چی چی میکنه.
روی تاب که می شینه میخونه:آب آّب آباشی
به آّب بازی هم میگه:آب باججه به لپ تاپ می گه لب لاب
کلاه و عینک و دمپایی خیلی دوست داره.
به عینک می گه ایگی و البته به تل من که فکر میکنه اون هم عینکه و هر وقت میزندش روی چشماش میزارتش .
وقتی حسابی میرم توی درس خوندن و سرم پایینه با یک قیافه حق به جانب میاد و یه دستی سرم رو بلند میکنه تا بهش نگاه کنم.
جدیدا اقا پشت فرمون ماشین بابا میشینه و میرونه و کلی کیف میکنه ،یه موقعی که اشتباهی بوق میزنه ،لبهاش رو گاز میگیرهبا اون چهار تا دندون خیلی شیرین میشه
بلو واسه برو و بدو
ننون برای نکن که تنها کلمه ی ارتباطی بین خودش و امیرعلی هم هست.تا این دوتا بهم میرسن فقط یک سره بهم میگن ننون.
باباش واسه اش از کوچیکی می خوند یه پسر دارم شاه نداره و حالا خودش میگه ننانه
من واسه اش تند تند میخونم دستمال من زیر درخت البالو گم شده سواد داری؟ جیگر طلا میگه ننانی
دوپایی میاد روی پاهام وامیسته و من راه میرم.
هر روز خودش صدقه میاندازه توی صندوق کوچولویی که تو خونه داریم و بهش میگه :ادیگه
یه کاری که ما رو دیونه اش کرد وقتی بود که من مریض شده بودم و حمید دست میذاشت روی پیشونی ام تا ببینه تب دارم یا نه ،این کارو یاد گرفته بود و هر از گاهی یادش میاد و دست کوچولوی مهربونش رو میذاره روی پیشونی ام تا تمام دردهام از یادم برن.
اخرین چیزناراحت کننده اینکه پسرم بر اثر یک بیماری ویروسی یک شب روانه ی بیمارستان شد. شب بسیار سختی بود و امیدوارم خدای مهربون به این کوچولوهای نازمون محبتشرو فقط نشون بده و نگذاره این دستهای کوچولو زیر این سوزنها و انژوکتهای نامهربون برن.
امینطط


۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

بوسه

بعد از یک پیاده روی زیاد واسه خرید،با کفش پاشنه بلند (2سانت.خب واسه یه مامان همین هم بلنده) خسته خسته داری برمیگردی،پسری رو که اون هم خسته شده روی دستم افقی می خوابونم و یاد کوچولو موچولویی هاش که همیشه روی دستم بود و اروم بود میافتم و قربون صدقه اش می رم ومیچلونمش و فشارش میدم ،اون هم که ارومه و گوش میکنه ،یه هو بوسم میکنه و من تمام خستگی هام ازیادم میره و برای تمام راه انرژی میگیرم.نمیدونی چه مزه ای داشت.

دوستت دارم کوچولوی با سیاست باهوش که همه چیز رو میفهمی

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

خنده


اگه تو نخندی من دنیا رو داغون می‌کنم
چشم این آسمونو پره بارون می‌کنم

اگه تو نخندی با ستاره‌ها قهر می‌کنم
زندگی‌ رو به تمام آدما زهر می‌کنم

اگه تو نخندی دیونه میشم به جون تو
می‌میرم یه روز نبینم لبهای خندونتو

اگه تو نخندی من قهر می‌کنم با همه کس
میشینم یه گوشه میشینم همینو بس

آخه اون لبهای تو با خنده غوغا می‌کنه
وقتی‌ می‌خندی لبات ول وله بر پا می‌کنه

اون که مستم با صدای خوبه خنده‌ها‌ی تو
بخدا که خنده‌ها ت مردرو سر پا می‌کنه

اگه تو نخندی آسمونو دلگیر می‌کنم
دنیارو به پای غصه‌های تو پیر می‌کنم

اگه تو نخندی اصلا میرم از روی زمین
میشینم منتظر خنده‌ها‌ی تو در کمین

اگه تو نخندی دیونه میشم به جون تو
می‌میرم یه روز نبینم لبهای خندون تو

اگه تو نخندی من قهر می‌کنم با همه کس
میشینم یه گوشه میشینم گریه می‌کنم همینو بس


آخه اون لبهای تو با خنده غوغا می‌کنه
وقتی‌ می‌خندی لبات ول وله برپا می‌کنه

اون که مستم از صدای خوبه خنده‌ها‌ی تو
بخدا که خنده‌ها ت مردرو سر پا می‌کنه
    
فدات بشم الهی روبه روی tv وایساده و این اهنگ داره پخش میشه،وقتی حواسم رو که پرته جمع میکنم ،تازه علت خنده هاش رو میفهمم. کوچولوی شیرینم.با ریتم آهنگ خودش رو تکون میده و برمیگرده بهم نگاه میکنه و الکی الکی میخنده.همیشه بخندی مامانی